ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یک رولت شکلاتی از بهترین شیرینی فروشی ، داخل یخچال بود. از صبح چشم و قلبم پیاش میرفت. یکی دوبار در یخچال را باز کردم، به رولت نگاهی کردم و به جایش انگشتم را در ظرف سمنو زدم و در یخچال را بستم.
بعدازظهر وسط کتاب خواندن یک آن دلم چایی خواست. آنقدر عطش چاییام زیاد بود که پلهها را دوتا یکی پایین آمدم و کتری را روشن کردم. بدون اینکه به روی خودم بیاورم از صبح دلم پی آن رولت بوده، با یک بیمحلی تمام عیار رولت را بیرون آوردم. انگار قرار بود تلخترین چایی دنیا را بخورم و سرسوزن چیز شیرینی در خانه نبود! انگار رولتی که تمام امروز ذهنم را اشغال کرده بود، یک طفیلی بود که ناچار بودم بخورمش. از سر اجبار. از سر لطف. از سر احترام به آن بدبختی که هیچ خواستاری نداشت و من به داد گندیدنش رسیده بودم!
رولت بیرون آمده از یخچال را بدون توجه به اینکه بهانهای برای خوردن با چایی بوده، 《با منت》 در دهانم گذاشتم و زیر کتری را خاموش کردم.
پینوشت: جای کتری و رولت، آدمها را بگذارید و ماجرا را بسط دهید به ارتباطاتمان.
به قول دوستی عزیز
نمیشد ا میکرون بیاد و شرمنده بشیم و از درب خونه بدون دعوت کردن به منزل بره ،شرمنده میشدیم ،چقدر من خانم و میهمان نوازم آخه
خوش آمدی ولی خیلی خری
بی تربیت تا من و با خودش نبره ول کن نیست