یه پسربچه یه جایی از  داستانش نوشته بود:
"نویسنده یه روزی می‌میره، اما کلماتی که نوشته همیشه زندگی می‌کنن."

اصلا نگاهش به این موضوع، گوشه‌ی قلبم  سنجاق شد.



چند روزی بود پسرم خیلی نوازشم میکرد ،بدون گفتن همه کارهایی که همیشه باید اصرار میکردم انجام می‌داد 

اتاقش همیشه مرتب بود اما با سلیقه تر شده بود 

میدیدم ،می‌فهمیدم چیزی گوشه ذهنش نشسته ،سرگرم زندگی هستم و بودم دقت نکردم 

تا اینکه فهمیدم مادر دوستش سکته قلبی کرده و خیلی ناگهانی فوت کرده ،حتی به من نگفته بود ،مراسم تنها رفته بود از استوریها و ...دنیای مجازی فهمیدم ،سربسته سوال کردم چرا به من نگفتی بد شد که نیامدم مراسم 

میشناسمش میدونم چرا نگفته ، خیلی خیلی زیاد از بچگی به اطرافش دقت داشت


باخنده و شوخی و مشت و بوکسور بازی گفت آخه تو وقت میکردی بیای 

بزرگ شدم مادر دیگه قرار نیست همه جا همراهم باشی