ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دوست خطاطم و خانمش، که نه خیلی مذهبیاند و نه لامذهب، تازگی عروسی کردن. میخواست یک عکس دونفرۀ عروسی رو که دست همدیگه رو گرفته بودند، یه چیزی زیرش بنویسه، قاب کنه. گفت: «یه کپشن خداپیغمبری بگو زیرش بنویسم.» گفتم بنویس: «بیدک لا بید غیرک.»
[به دست توست، و نه به دست هیچکس دیگر.]
از توییتر محمد معماریان
خیلی مهم است که یک نفر، فقط یک نفر را توی دنیا از ته دل دوست داشته باشی.
حتی اگر خوب دوست نداشته باشیاش. یعنی از طرزِ دوست داشتنت، خوشش نیاید.
همین دوست داشتن، فاصله میاندازد بین تو و خیلی چیزها.
بین تو و جوری زمین خوردن و دیگر پا نشدن.
بین تو و فروپاشی.
بین تو و همهی مُحالهای زندگی.
خیلی مهم است. میفهمی؟
خیلی مهم است که یک نفر، فقط یک نفر را توی دنیا از ته دل دوست داشته باشی.
سودابه از بیرمنگام
مسخرهبازی ما تمامی نداشت آن سالها در آن گروه تلگرامی که بهمن راه انداخته بود. شش پسر بودیم و پنج دختر؛
من، علی، خود بهمن، مرتضی، محمد کامرانی که ممد کامی صدایش میکردیم و حمید. دخترها هم ثنا بودند و الهام و روناک و کیانا و سارا. بعضیهایمان تو شهرهای ایران بودیم و چند نفری هم خارج.
کار که نداشتیم. اگر هم داشتیم از خانه بود وقتی کرونا بیداد کرده بود تا تماموقت پای آن گروه باشیم حتی اگر مشغول کاری هم بودیم.
گاهی خودمان تعجب میکردیم از حجم خزعبلاتی که نمیدانستیم به کجای سلولهای مغزمان قلاب انداختهایم و به زحمت کشیدهایم بیرون تا احتمالا موجب خنده شویم در آن روزهای پر از وحشت.
این لابلا هم هرشب یکی از پسرها با یکی از دخترها ازدواج میکرد. همیشه هم یک دختر کم میآمد تا چند ماه بعد که ممد کامرانی کرونا گرفت و مُرد. در نبود ممد کامرانی دیگر رمقی برای آن بازیهای کلامی نبود وقتی او، همه را غافلگیر میکرد با ناگهانهایش.
شب هفتِ مجازی ممد کامرانی تمام شده بود و کلی آه و ناله کرده بودیم و حالمان حتما خراب بود که بهمن گفت: «ولی خیلی هم بد نشد!»
روناک پرسید: «چی بد نشد؟»
بهمن جواب داد: «مردن ممد کامی.»
ثنا گفت: «بهمن خیلی عوضی هستی.»
طول کشید تا بهمن جواب بدهد. همه آنلاین بودیم و حتما نگاهمان به بهمن ایز رایتینگ که بالاخره ارسال کرد نوشتهاش را؛
«الان پنج پسریم و پنج دختر.»
پشت سرش هم یک قلب قرمز فرستاد.
خیلی زودتر از آنچه فکر کنیم ممد کامی را فراموش کردیم تا دوباره جملاتِ همدیگر را ببریم زیر چاقوی قضاوت و نابودکنندهترین باشیم بیآنکه کسی ناراحت شود.
گروه، بهانهای بود برای آنکه بگذرد ساعتها و روزهای کرخت آن روزها. حتی همان عاشق شدنهای مجازی و قلب فرستادنها به یکدیگر و رد و بدل شدن جملاتی از این دست که «بعد کرونا میام شیراز خواستگاریت» که مرتضی مرتب به الهام میگفت بیآنکه همدیگر را اصلا دیده باشیم. بیآنکه همدیگر را اصلا دیده باشند.
چه میدانستیم راست میگوید و همهی آن قلب فرستادنها برایش آرام آرام جدی شده بود تا روزی که الهام نوشت، «بچهها ویزای نروژ من اومد. هفته دیگه هم خداحافظی از این زندگی آشغالی و احتمالاً هم این گروه.»
همه برایش کلی قلب و خنده و هر شکلک مرتبط با شوخی و خنده و شادی را که وجود داشت، فرستادیم جز مرتضی که فقط نوشت «به سلامتی!» و بهمن که نوشت «فااااااک. دوباره یه دختر، کم داریم.»
همانجا بود که مطمین شدیم ندانستههای ما خیلی بیشتر از دانستههای ماست. همانجا بود که فهمیدیم برگهای زندگی خیلی بیشتر از تعدادی است که انتظارش را داریم تا چپ و راست غافلگیرمان کند.
به یک هفته نکشید که بهمن نوشت «بچهها مرتضی مُرد. مثل فیلم نفس عمیق.»
حمید نوشت «چرا چرند میگی؟ نفس عمیق چیه؟ یعنی چی؟»
نگاهمان به ایز رایتینگ بهمن بود تا جواب دقیق و درستی به سوال حمید بدهد و چیزی که درباره مرتضی گفته بود.
«با ماشینش سقوط کرد تو سد کرج. انگار واقعاً عاشق الهام بود.»
بعدش هم نوشت: «ولی دمش گرم با این کارش. شدیم چهار تا دختر. چهار تا پسر.»
تا آخر شب، دخترها و باقی پسرها از گروه لفت دادند.
فقط من ماندم و بهمن تا برایش بنویسم «حالا چه کنیم؟»
جواب داد: ««باید چند نفر را جوین گروه کنم.»
چند دقیقه بعد که گروهمان شد سه نفر، بهمن نوشت: «سودابه از بیرمنگام.»
سودابه هم نوشت: «های گایز.»
نویسنده:مرتضی قدیمی