ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روایتهای پراکنده از جنس تنهایی و تَرک شدن
سگ
روز- خارجی- جایی دور از شهر
زن و مرد جوانی سوار بر یک ماشین( پاترول چهار در). مرد رانندگی میکند. روی صندلی عقب یک سگ هاسکی که شیطنت زیادی دارد نشسته است. مرد، حین رانندگی حواسش به سگ است و با آن شوخی میکند.
مرد، ماشین را متوقف و سگ را پیاده میکند. یک فریزبی را پرت میکند. سگ میرود و آنرا میآورد. دوباره همین کار را تکرار میکند.
مرد(خوشحال): بدو پسر... بدو پسر.
زن (دراز میشود و از پنجره سمت راننده): اینجا نه. دورتر.
مرد، سگ را بغل میکند. سگ اشتیاق دارد بازی ادامه داشته باشد.
مرد، سگ را سوار میکند و قبل از راه افتادن از شیشه مشروبی که به آخر میرسد بالا میرود.
جاده. طبیعت. صدای موزیک
زن: خوبه. همینجا خوبه به نظرم.
مرد، ماشین را متوقف میکند و پیاده میشود.
زن: پنج دقیقه. باشه!
مرد، سگ را پیاده میکند و فریزبی را پرت میکند.
سگ میدود. مرد هم به دنبالش.
زن از آیینه ماشین، بازی مرد و سگ را تماشا میکند.
از توی کیف، رژ لب در میآورد و رژ میزند. صدای بازی و خنده مرد با سگ را میشنویم.
زن دستش را میگذارد روی بوق و فشار میدهد.
یکبار دیگر. اینبار طولانیتر.
مرد، سگ را بغل میکند و به ماشین نزدیک میشود.
این بار با تمام قدرت، فریزبی را پرت میکند. سگ، به سرعت میدود.
سگ از نگاه مرد، دور میشود.
زن، پشت فرمان نشسته است. مرد سوار صندلی عقب میشود.
زن با سرعت گازد میدهد و دور میشود.
مرد، برمیگردد و از شیشه عقب، سگ را میبیند که فریزبی به دهان میدود تا جایی که تصویر تار شود.
زن: دیدی سخت نبود.
مرد: سکوت.
زن: شوخی کردم. سخت بود. ولی عادت میکنی.
مرد: آره.
زن: مگه من عادت نکردم؟
جاده. طبیعت. صدای موزیک.
زن دستش را از پنجره بیرون برده و خوشحال است.
ماشین از کنار چند سگ، عبور میکند.
کلوزآپ چهره مرد که سرش را از پنجره بیرون میبرد و به سگها پارس میکند.
پیامبر صحابهای داشت بهنامِ «ابو دردا».
ابو دردا هروقت، در هر جایی که میدید بچهها از سر شیطنت گنجشکها را با تیروکمان شکار میکنند، بدون معطلی بهسراغشان میرفت. به بچهها پول میداد، گنجشکها را از آنها میخرید و بعد، آزادشان میکرد.
ترجمهٔ قدیمی فارسی این حکایت در متون کهن چنین است:
«از ابودردا حکایت کنند که او از پسِ کودکان رفتی و از ایشان گنجشک خریدی و رها کردی و گفتی: برو و بِزی.»
گاهی ما هم گنجشکهای طفلکی بیپناهی هستیم که باید یکی ما را از خودمان نجات بدهد و بگوید: برو و بِزی!