من در تنهایی آدم بهتری هستم.
آدم هم در تنهایی آدمتر است.
ــ عباس کیارستمی
اجازه بدهید با این گزارهی درستتان چندان موافق نباشم، آقای کیارستمی.
من گرچه فکر میکنم آدم در تنهایی آدم بهتری است اما سوالم این است که چهقدر بهش میارزد؟
درست است که آدم در تنهایی دلیلی برای دروغگفتن ندارد. چون احتمال مواجهه با دیگری، آسیب دیدن یا زدن و خطا کردن ندارد
و البته که آدم بهتر و کاملتری است.
اما آیا این چیزی است که ما میخواهیم؟
اینکه در کنج دنجمان یک آدم منحصربهفردِ بیخطا باشیم؟
من اینطور فکر نمیکنم.
بله آدم در تنهایی آدم اصیلتری است، خودتر است. همانطوریکه درخت در تنهایی درختتر است.
اما [اغلبِ] ما ناگزیر از رابطه با دیگری و اجتماع هستیم. چه بسا در خیلی مواقع حتی در طلبش باشیم.
پس تمام این تجربهی اصیل تنهایی باید بتواند به ساحت جمع برسد وگرنه از نظر من چندان کافی و معتبر نیست
دارم اشتباه می کنم. و وقتی می دانم که دارم اشتباه می کنم و همچنان از آن دست نمی کشم، غم انگیز ترش می کند. همیشه وقتی با اشتباهم مشغول لبخند زدن و لذت بردن هستم، یک صدایی مدام از جایی که نمی دانم کجاست توی گوشم می گوید: همانقدر زندگی ات تقصیر خودت است که همین الان. که حتی با اینکه می دانی داری اشتباه می کنی، باز ادامه میدهی. و لبخندم را روی صورتم طراحی می کند. البته با چاقو. بهرحال هرکس یک جوری اشتباهاتش را فراموش می کند
قرار نبودم امسال برم کربلا ، همسر میخواست بره و درحال آماده کردن توشه سفرش بودم ،امسال پسرم هم قصد داشت پدرشو همراهی کنه اولین سفر بود براش ،با توجه به شرایط جسمی من هیچ کدام پیشنهاد همسفری ندادند ، برای کاری بیرون شهر رفتم جاده کرمانشاه شلوغ شلوغ ، نگاه به پلاک ماشینها کردم از همه جای ایران اومده بودند یکباره دلم رفت تماس گرفتم با همسر که میشه منم بیام؟؟؟؟ بنده خدا پشت گوشی مکث طولانی کرد منتظر جوابش بودم میدونستم جواب براش سخته در نهایت گفت خودت میدونی اگر میخوای بیا من فکر میکنم سخته برات هوا گرمه مثل هر سال من به نیابتت میرم اما تصمیم قطعی بود میخواستم برم
پاسپورتم آماده بود یکی از دوستانم فهمید پیشنهاد همسفری داد یکی دیگه هم همینطور خلاصه که شدیم همسفرهای هشت نفره د ر عرض 24 ساعت پاس هاشون تمدید شد ارز خریدیم و سوار ماشین شدیم یک کوله فقط تجهیزات پزشکی و دارو بود که طفلی پسرم همه رو گذاشته بود تقریبا بیمارستان سیار درست کرده بود هر چقدرم اصرار که نگذار مرز احتمال داره نذارن ببری و حتی بگذارن هم کوله به این بزرگی و سنگینی اذیتت میکنه قبول نکرد که نکرد که نکرد
حرکت کردیم و چقدر لذت بردم از این سفر ، گرمای شدید و شلوغی زیاد اما حس میکنم امام حسین خودش دعوتم کرد حس عجیبی بود، اصلا حالم بد نشد فشار خونی که عادی عادیش 15 بود برای من اونجا 12.5 شد چندین سال بود همچین فشار خونی تجربه نکرده بودم ، ازدهام و شلوغی همیشه باعث سردرد و اضطرابم میشد اونجا آرومم کرد ، مچ و کمر دردی که همیشه با پیاده روی داشتم اونجا هنوز بود اما اذیتم نمیکرد میتونستم تحملش کنم تا جایی که پسرم به شوخی میگفت مادر جان مطمعنی شما تو خونه ادعای مریضی و خستگی نداری ؟؟؟؟؟ چطوریه حالت خوبه ؟؟؟
مرز خیلی راحت ماشین دربست و خوبی گرفتیم اول رفتیم سامرا ساعت سه رسیدیم تا تقر یبا شش اونجا بودیم ماشین منتظرمون بود سوار شدیم و رفتیم کاظمین چند ساعتی اونجا و بعدش حرکت به طرف نجف وای از نجف ساعت تقر یبا 4 عصر رسیدیم جلو درب موکبی پیاده شدیم خسته راه بودیم گرما شدید اول دوش و کمی استراحت و هفت رفتیم طرف حرم
حرم مولا زیبایی و ابهت و آرامش خودش و داشت بودن نجف برای من همیشه همراه با تکیه گاه و عظمت خودش هست . خیلی آرومم اونجا به دوستان گفتم من شب میمونم همونجا هر کسی دوست داره بره موکب که هیچ کس نرفت و همگی تا اذان صبح موندیم
ساعت 6صبح به خاطر من و یکی از دوستان از عمود 900شروع به پیاده روی کردیم گرمای هوا لباس ها رو چنان داغ میکرد حس میکردی بدنتو میسوزونه ، عطش زیاد ،همه اینا بود اما حس ناب همدلی و به قول دهه جدید انرژی زیاد اونجا ، همه سختیهارو آسون میکرد ، تا ساعت 10 تونستیم پیاده روی کنیم بعدش پناه بردیم به موکبها و کولرهای بزرگ داخل و تا ساعت 5عصر خواب بودیم و زیر کولر همچنان عرق میریختم ، کمبود خواب شدید جبران شد و دوباره راه افتادیم به طرف کربلا تا 12 شب ، در طول سفرحس میکردم همه همسفرها هر دقیقه دارن حال و روز منو چک میکنند ، بندگان خدا مثلا نامحسوس بدون اینکه بفهمم هر نیم ساعت من و تحویل میگرفتند من به روی خودم نمی آوردم بچه ها نمیخواستند معذبم کنند نمیخواستند حس سرباری داشته باشم رفاقت و تمام کردند خودشون یه جورایی اذیت میشدند ، نگرانم بودند ، انتهای سفر از همشون حلالیت خواستم و سپاسگذار محبتشون بودم از اینکه به فکرم بودند خیلی تشکر کردم ، اما من خوب خوب بودم خیلی خوب هر چند باورش براشون سخت بود
حس و حال پسرم عالی بود در این سفر خیلی یاد گرفت و خیلی مسایل که قبلا کمی شک و تردید داشت براش حل شد و تمام مسیر در حال نگاه کردن به اطراف بود دقیق و موشکافانه حرفی نمیزدیم از اول قرار گذاشتیم تو این سفر فقط نگاه کنه اعتراض و صحبت و ..... بگذاره برگشتنمون ، از دیشب تا حالا هم صحبتی نکرده ما هم حرفی نزدیم اما رضایت و شوق و اینکه برای سال بعد هم قول گرفته برای رفتن البته بدون من (استرس زیادی تحمل کرد طفلکم ) نشون میده سوالی نداره و از سفرش راضیه
حالم خوب خوب خوب بود ، انگار یکی داشت نگاهم میکرد
ممنونم امام حسین بازم بهم یادآوری کردی که رفیقترینی برام
نشسته بودی که فکرت پرید. نشسته بودی که نبضت پرید. کنار تختت روی زمین نشسته بودی که اشکت در آمد. فکر کردی که تنها هستی. و امشب رودخانه های غم و غصه به قلب کوچک تو می ریزند. دریا بوده ای پیش از این؟ شبیه لبخندی که بعد از سرکشیدن لیموناد شیشه ای وسط زلِّ گرما زدی، غمت نیز خواهد گذشت. اما این خبر خوشی برای تو که انقدر زود غمگین میشوی نیست. چون باز پیدایش میشود. اما بگذار از الان برایت پیشگویی کنم. آن هم خواهد گذشت. و بعد از آن. و بعدِ بعدِ بعد از آن. و از یاد خواهی برد. زندگی همین است. قرار است انتخاب هایی داشته باشی. و تاوانش را هم بپردازی. اگر فرشته ای بودم که روی شانه ات مینشاندی. به تو میگفتم که هر صبح از نو آغاز نمیشوی. ادامه پیدا میکنی. زمان تو خطیست. و اگر وسط حرفم نمی آمدی ادامه میدادم که زمانت محدود است. و چیزی با خود نخواهی برد.