ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یه وقتایی زندگی در یه نقطهای قرارت میده که میدونی نباید اونجا بمونی! نه برای حرفِ دیگران، بلکه به خاطر احترام به خودت!
اما خب داستان به همین سادگیها هم نیست. احتمالا وسط اون همه هیاهو باید
ذهنت رو متمرکز کنی
به خودت یادآوری کنی #ارزش های تو چی هستن
چشم انداز فردی تو چیه
یه مقدار ریسک سنجی کننی یبهترین قدمِ بعدیت رو پیدا کنی
عزمت رو جزمکنی
با گفتگوی_ذهنی مثبت قدرتت رو چندبرابر کنی
یه دورخیز حسابی کنی
و بپری
اینروزا من وسط همین قدمهام. صبح که از خواب پامیشم سعی میکنم یه لبخند بزرگ بپوشم و به جنگ برای آنچه که میخواهم ادامه بدم. یه روزایی خیلی موفق هستم، یه روزایی اما نه!
ولی میدونی چی برام واضحه؟
۵ سال دیگه وقتی برگردم به امروز نگاه کنم بزرگترین لبخند ممکن روی صورتم خواهد بود. چون فارغ از نتیجه، جنگیدن رو انتخاب کردم.
از عزیزی شنیدم ، ایستادن در جای درست زندگی و معاشرت با دیگران، نسبتی دارد با چه تعداد شنیدنِ جملاتی چون دلم براتون تنگ شده یا دوستت دارم.
او که معاشرتهای گستردهای با دوستان و آشنایان داشت به رغم مکرر شنیدن جملاتی از این دست، اما باز هم هر بار، ذوق میکرد و لبخند میزد؛
انگار که هر بار برایش تازه بود این، دلم براتون تنگ شده یا دوستت دارم.
دلم برات تنگ میشه
یادم میآید در مدرسه همیشه دلم میخواست روی نیکمتی بنشینم که نزدیک به پنجره باشد. زیباترین کلاس درسی که به یاد دارم؛ کلاسی بود که دو پنجرهی بزرگ به سمت درختهای توت داشت. در اردوها و مسافرتها هم دوست داشتم روی صندلی نزدیک پنجره بنشینم، حتی یک بار خوراکیام را به یکی از بچهها دادم تا در عوض صندلی کنار پنجره را به من بدهد. حالا هم در محل کارم نزدیکترین میز به سمت پنجره برای من است.
هر از چند گاهی باید از محدودهی کوچک میز که افق دید آدم را محدود میکند، خارج شوم تا از پنجره به بیرون خیره شوم. آن هم نه برای کنجکاوی و اینکه ببینم آن بیرون چه خبر است. بلکه بیشتر برای اینکه بدانم درون من چه خبر است.
کنار پنجره ایستادن به من اجازه میدهد مکث کنم تا برای لحظاتی زندگیام را با نگاهی کلان برانداز کنم. ببینم وقتی آن بیرون همه چیز در حال گذر است، درون من چه اتفاقاتی میافتد و من دقیقا در کجای هستی ایستادم.
زیباترین و حیاتیترین بخش یک خانهپنجرههایش است. تعجب میکنم از آدمهایی که میخواهند خانهای تازه بخرند اما اصلا به منظرهی پنجرههایش توجه نمیکنند. حتی تعجب میکنم از کارمند مرکز اسناد وزارت خارجه که از اتاق تنگ و تاریکش بیرون نمیآمد تا کمی لب آن پنجرههای دلباز کتابخانه که رو به رویش چمنزار ودرخت گردو بود، بایستد و بیرون را تماشا کند. میان این همه دیوار که در ساختمانهای شهر بغ کرده و مات و ساکت به تو نگاه میکنند؛ این پنجرهها هستند که با تو حرف میزنند. حتی من فکر میکنم نه در ساختمان بلکه در سراسر زندگی آدم پنجره چیز حیاتی و مهمی است.
میدانی پنجره در زندگی آدم نقش اساسی دارد. پنجره یعنی امکان ارتباط با خویشتن و دیگری، یعنی چشمانداز و افق داشتن، یعنی امید، یعنی گشوده بودن انسان به هستی.
داشتن پنجره آن قدر مهم است که خوانندهی معروف ترکی در ترانهای خطاب به مادرش میگوید: "پنجره سیز کالدیم آننه" نمیگوید بیآب و نان ماندم، نمیگوید تنها و بیکس ماندم. میگوید" بدون پنجره ماندم مادر". بی پنجره ماندن یعنی هیچ چشماندازی برای زندگیام ندارم. هیچ افق تازهای نیست. هیچ ارتباط تازهای نیست، نه با خودم و نه با دیگران و همهی این ها یعنی زندگیام بسیار دلگیر و بیمعنا شده است.
میدانی پنجره داشتن آنقدر حیاتی است که حتی وقتی فروغ از نهایت شب حرف میزد؛ دلش میخواست برایش چراغ و یک دریچه بیاورند تا از آن به ازدحام کوچهی خوشبخت نگاه کند.