ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شاید تنها چیزی که من را به زندگی امیدوار نگه میدارد کشف آدم های بهتر است.
آدمهای بهتر اصولا در یک گوشه زندگی میکنند. یک گوشه از یک شهر، یک گوشه از رابطه، یک گوشه از اداره، یک گوشه از دنیا.
سرشان را میاندازند پایین و شروع میکنند به دویدن...راهشان را میروند و گاهی سر تکان میدهند ، گاهی لبخند میزنند. گاهی هم میایستند و نفسی تازه میکنند. کتابهایشان را خوانده اند، موسیقیهایشان را گوش دادهاند، تجربههای خارق العاده داشتهاند اما وقتی به تو می رسند، وقتی آغوششان را برایت باز میکنند ، وقتی هرروز و هرروز آن سوی میز می نشینند هیچ چیزی از تو نمی پرسند و تو را وادار به کشف میکنند.
همین روزها بود که یکی دیگرشان را دیدم. در شهری دور. در گوشهی خودش. در گوشهی خانهی کوچکش، دنیای خودش....
نه که او را تازه دیده باشم، نه...
آدم های بهتر همیشه در زندگیات هستند. یک گوشه نشسته اند و وقتی تودر حال دویدنی، زمین خوردنی، در حال قد کشیدنی لبخند می زنند- همان لحظه که از کنار هم میدوید و به روبرو زل زدهاید.
داشتم چه میگفتم؟ آدم های بهتر؟
کشف آدمهای بهتر؟
خب راستش این کشف ها حالم را بهتر می کند...خیلی خیلی بهتر!
#آلما_توکل
پ ن : این روزها کتاب گوژ پشت نوتردام و دیدن فیلم های علمی تخیلی که احتمال واقعیت دارند را برای دیدن و خوندن انتخاب کردم
صحنه هایی از فیلم هست که شاید ده بار زدم عقب و مجدد دیدم ، یکیش همین صحنه داخل عکس
کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه!
راستش من هیچوقت جزء گروهی نبودهام که از تعطیلات عید خوششان میآید. نوروز برای من دقیقا تا لحظه تحویل سال ذوقوشوق دارد. آن ولوله داخل پیادهروها و قیلوقال فروشندهها، نگاه دوباره به رخت و لباس که آیا مناسب جشن شروع دوباره هست یا نه، بوی تمیزی و پاکیزگی خانه، ذوق عیدیخریدن و گرفتن (حتی اگر یک برگ اسکناس نو و تانخورده باشد)، رنگکردن تخممرغ، انتخاب سفره هفتسین و چیدن وسایلش، برق چشم بچههایی که به ماهیهای گلی نگاه میکنند (قول میدهیم ماهیگلیها را آزاد کنیم، عصبانی نشوید!)، به فکر اموات در آخرین شب جمعه سالبودن، نگاه چندباره به ساعت تحویل سال که اینبار چهموقع روز است و کجا باشیم و قبل از آن شام شب عید را صرف کنیم یا بعدش رشتهپلو را بخوریم که تا پایان سال رشته امور دستمان باشد و همهوهمه چیزهایی است که شادی و خوشی در وجودم میآورد، اما به محض اینکه توپ سال نو درمیشود و دیدهبوسی سالمبارکی به پایان میرسد، این شادی و خرمی هم در وجودم به پایان میرسد.
اوایل فکر میکردم این یک بیماری است؛ مثلا در مایههای سندروم رسیدن بهار یا اختلال قطبین بهاری (که حتما روانشناسان نمونههای آن را از داخل نامهها و یادداشتها و خاطرات کلی آدم معروف و غیرمعروف پیدا کردهاند و دمنوش مربوط به آن را هم در کشوی میزشان دارند)، اما به تازگی متوجه شدهام که این حالت ریشه در ماجرای پیچیده اشتیاق دارد؛ شوق رسیدن بهار، فکر پشتسرگذاشتن یک مرحله و واردشدن به دورانی نو، اشتیاق نوشدن و پس از آن چه اتفاقی میافتد؟ یکباره با شهری روبهرو میشوی ساکت و کمتحرک، با مراسم و دیدارهایی تکراری و چندباره و تعطیلاتی طولانی و کسالتآور؛ انگار نبض زندگی در شهر خاموش میشود. آیا سهم ما این بود از آنهمه اشتیاق اینکه کسی میآید؟
گمان میکنم اشتیاق را هیچوقت نباید از دست داد، اشتیاق به آمدن بهار قلب آدم را پرتپش میکند، اما چهبسا دهها بهار آمده باشد و ما در لَختی و عادت به تکرار، بودونبودش را حس نکرده باشیم.
درخت مرده هم بعد از شوق، برگ تازه میدهد. کم از درخت نباشیم.
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش
اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام