ما از مدت‌ها پیش فهمیده‌ایم که دیگر ممکن نیست این جهان را واژگون کرد. نه حتی شکل آن‌ را تغییر داد! یا بدبختی پیش‌رونده‌ی آن را متوقف ساخت. یک راهِ مقاومت بیشتر نمانده است:
جدی نگرفتن جهان.

-بار هستی؛
میلان کوندرا

عشق است و دگرهیچ

در اودیسه، هومر از نوشدارویی صحبت می‌کند که هلن در شراب ریخت. هرکسی از آن نوشید رنج و حزن و اندوه از یادش رفت. موقتا حافظه‌اش پاک شد و تا صبح هیچ اشکی گونه‌هایش را تر نکرد. به این دارو «نپنتس» می‌گویند و هم‌ریشه است با «نابست»، یعنی دارویی که هر نوع دلبستگی را از بین می‌برد.

در دانش پزشکی جدید هم اینچنین  دارویی  وجود داره همراه شوک های عجیب ،اما من نظرم اینه زندگی بدون عشق و بدون دلبستگی  یه هیچ بزرگه


تولدت مبارک 

امید که شاد و سلامت باشی





حرف دل

شبیه نهنگی هستم که بَبری را مورد مشاهده قرار می‌دهد. بَبر هر روز صبح از خواب بیدار می‌شود. و به دنبال شکار می‌رود. حالا که خانواده ای هم دارد و توله هایی، به شکار بزرگتری هم نیاز دارد. تا از خود و خانواده ی خود محافظت کند. گاهی موفق است، و گاهی بدجوری به در بسته می‌خورد. شکار ابدا ساده نبود. این را وقتی برای اولین بار با آن مواجه شد فهمید. و قرار نیست همیشه موفقیت‌آمیز باشد. این را همان بار اولی که از پَسِ گله‌ای برنیامد فهمید. ببر شکاری کرد، و از آن خورد، و به خانواده‌ی خود خوراند و زیر درختی خوابید. تا دوباره از صبح همین کار را تکرار کند. از آغاز در پایان خود خفته بود. نهنگی هستم که ببری را مورد مشاهده قرار می‌دهد. و هرچه فریاد می‌زند:"خودت را نجات بده. داری تکرار می‌شوی، بی آنکه جلو بروی."  اما کسی صدایم را از زیر آب نمی‌شنود. 

نامه ای به خود از سر دلتنگی

برایم نوشته بودی قلبت شبیه بطری ای که توی مشتت بفشاری زیر فشار است. برایم نوشته بودی شبیه پنج عصرهای پاییز شده ای. هوا دارد تاریک می شود ولی هنوز نشده.  سوز می آید ولی آنقدر که نتوانی تحمل کنی نیست. غروب است. نمی دانی از اول کدام جهنم دره ای می خواستی بروی. انگار گم شده ای. وسط تمام بدبختی هایت غروب هم شده است. می نشینی یک لبی. لب هر جایی. لب هرجایی که بتوانی بنشینی و به این فکر کنی که اصلا در این شهر داری چه غلطی می کنی. برایم نوشته بودی حالت یک همچین حالی ست. نا امیدی مثل یک سایه ی بزرگ افتاده است روی زندگی ات. چیزی را نمی بینی مگر اینکه قبل از آن، از آن دست شسته باشی. چیزی را نمی خواهی مگر قبل از آن، از آن دل کَنده باشی. برای تو می نویسم. برای تو که دیگر از این نا امیدتر نمی توانی باشی. برگی از درختی بر بستر رودخانه ای می افتد. برگ همراه جریان می رود و تو این منظره را تماشا می کنی. تو در زندگی همینقدر ناظر هستی که ناظرِ برگی بر جریانِ آبی. نه بیشتر. و کسی نمی تواند نا امیدت کند. و نباید. و خدا هم این اجازه را از هر مادر به فلانی در جهان هستی گرفته است. که بخواهد تو را نا امید کند. تو نباید نا امید شوی. حتی اگر شبیه پنج عصرهای پاییز بودی، نباید نا امید شوی. تو را تنها رها نکرد. و تو را نا امید نخواست. 


پ ن : امروز این متن آهنگ تو ذهنم تکرار و تکرار میشه


یه شب دلتنگ من میشی

حرف دل

من در تنهایی آدم بهتری هستم.

آدم هم در تنهایی آدم‌تر است.

ــ عباس کیارستمی



اجازه بدهید با این گزاره‌ی درست‌تان چندان موافق نباشم، آقای کیارستمی.

من گرچه فکر می‌کنم آدم در تنهایی آدم بهتری است اما سوالم این است که چه‌قدر بهش می‌ارزد؟

درست است که آدم در تنهایی دلیلی برای دروغ‌گفتن ندارد. چون احتمال مواجهه با دیگری، آسیب دیدن یا زدن و خطا کردن ندارد

و البته که آدم بهتر و کامل‌تری است.

اما آیا این چیزی است که ما می‌خواهیم؟

این‌که در کنج دنج‌مان یک آدم منحصربه‌فردِ بی‌خطا باشیم؟

من این‌طور فکر نمی‌کنم.

بله آدم در تنهایی آدم اصیل‌تری است، خودتر است. همان‌طوری‌که درخت در تنهایی درخت‌تر است.

اما [اغلبِ] ما ناگزیر از رابطه با دیگری و اجتماع هستیم. چه بسا در خیلی مواقع حتی در طلبش باشیم.

پس تمام این تجربه‌ی اصیل تنهایی باید بتواند به ساحت جمع برسد وگرنه از نظر من چندان کافی و معتبر نیست

سر به سنگ خورده

دارم اشتباه می کنم. و وقتی می دانم که دارم اشتباه می کنم و همچنان از آن دست نمی کشم، غم انگیز ترش می کند. همیشه وقتی با اشتباهم مشغول لبخند زدن و لذت بردن هستم، یک صدایی مدام از جایی که نمی دانم کجاست توی گوشم می گوید: همانقدر زندگی ات تقصیر خودت است که همین الان. که حتی با اینکه می دانی داری اشتباه می کنی، باز ادامه میدهی. و لبخندم را روی صورتم طراحی می کند. البته با چاقو. بهرحال هرکس یک جوری اشتباهاتش را فراموش می کند

فقدان

امروز بر مزار عزیزی بودم تازه گذشته مهربان عاشق  نقطه اتصال چند خانواده تمام و کمال انسان و عاشق زندگی که به یکباره مرگ  در بهت و حیرت بستگان و دوستان به  آغوشش گرفت، منی که عادت کردم به رفتن عزیزان به نبودشان گویا سر شدگی عجیب احساسی دارم ، ابتدا  انکار میکنم شاید چند روز و بعد حقیقت محکم به صورتم میخورد تمام صورتم را  میسوزاند و بعد با تک تک سلولهایم درد   فقدان جدید و قدیم را  حس  میکنم قلبم مچاله میشود آن زمان است که اشک تنها درمان سوختن  قلبم میشود و بعد مجدد سر میشوم ، فریاد میزنم میگذرد   در واقع چاره ای نمانده برایم توان نگهد اشت غم ندارم 

آدمی که چیزی یا کسی را از دست داده در موقعیت غریبی‌ست. یک بار به کسی که در فقدان بود گفتم: می‌گذرد...

این کلمه برای من دوای همه‌ی دردهای عالم است، همان چیزی‌ست که روزی هزار و یک بار به وقت شادی و غم با خودم تکرار می‌کنم که این هم می‌گذرد.

اما آن دوست از شنیدنش ترسید، گفت نکند بگذرد!... گفت نکند یک روز از خواب بیدار شوم ببینم فقدان او برایم عادی شده؟ نکند دیگر این اندوه سنگین را نداشته باشم! نکند...

بله! آدم این‌جور وقت‌ها دلش می‌خواهد زیر کوه اندوه دفن شود، دلش می‌خواهد مثل آن شعر غلامرضا بروسان، غم، بشکه‌های سنگینی را در دلش جا به جا کند. بهترین چیز دنیا برای آدمی که در فقدان است انگار همان غم سنگین است، غمی که نمی‌خواهد از دستش بدهد. غمی که می‌تواند هر روز بیشتر و بیشتر در آن فرو برود و هرجور هست نگهش دارد و اگر در چنین شرایطی برگردی به او بگویی: می‌گذرد... نمی‌تواند بپذیرد.

آدمی به غمش هم خو می‌گیرد
خود این غم، تسکین است 
می‌خواهد دلتنگ آن چیز از دست رفته باشد، اگرنه خودش را دوست نخواهد داشت
و انگار باید تا ته ته غمش برود
تا بتواند از آن بگذرد.

این است که گفت: تا من نگذرم نمی‌گذرد...
راست هم می‌گفت! همیشه این ماییم که اول عبور می‌کنیم. یعنی زمان می‌آید که ما را از شش جهت بکشد و ببرد اما ما دو دستی می‌چسبیم به آن لحظه‌ی شاد یا ناشاد! روزی هزار مرتبه مرور و مزه مزه‌اش می‌کنیم. اگر زورش برسد ما را با خودش می‌برد اگرنه زمان هم در آن لحظه متوقف می‌شود و پا به پای ما می‌ماند، نمی‌گذرد، یعنی نمی‌تواند که بگذرد اما بالاخره که چی؟ 

من مدتی است آن‌قدر سبک شده‌ام که زمان بدون هیچ زوری می‌تواند من را با خودش ببرد، دیگر بند چیزی نمی‌مانم، با جریان زندگی همراه می‌شوم، کنجکاوم بدانم دیگر چه خبر است؟ چه غم‌ها و شادی‌های دیگری منتظرم مانده؟ خیلی وقت است تسلیم این رفتنم، این‌طور آرام‌ترم انگار...

یک بیت از کاظم بهمنی هم یادم می‌آید که می‌گفت:
شاخه را محکم گرفتن این زمان، بی‌فایده‌ست
برگ می‌ریزد، ستیزش با خزان، بی‌فایده‌ست

بله! تقلا بی‌فایده‌ست
باید گذاشت و گذشت.

سرای مشیر

برای من 
خارَک مزه‌ی آبادان می‌ده، 
عرق بیدمشک‌نسترن، مزه‌ی شیراز و سرای مُشیر.

وای از سرای مشیر ، چقدر  محیط و عطر نسترن اونجارو  دوست دارم

من شیراز میرم فقط به عشق این سرا

امشب دلم بدجور هوس شیراز و اصفهان و آباده کرده