قرار نبودم امسال برم کربلا ، همسر میخواست بره و درحال آماده کردن توشه سفرش بودم ،امسال پسرم هم قصد داشت پدرشو همراهی کنه اولین سفر بود براش ،با توجه به شرایط جسمی من هیچ کدام پیشنهاد همسفری ندادند ، برای کاری بیرون شهر رفتم جاده کرمانشاه شلوغ شلوغ ، نگاه به پلاک ماشینها کردم از همه جای ایران اومده بودند یکباره دلم رفت تماس گرفتم با همسر که میشه منم بیام؟؟؟؟ بنده خدا پشت گوشی مکث طولانی کرد منتظر جوابش بودم میدونستم جواب براش سخته در نهایت گفت خودت میدونی اگر میخوای بیا من فکر میکنم سخته برات هوا گرمه مثل هر سال من به نیابتت میرم اما تصمیم قطعی بود میخواستم برم
پاسپورتم آماده بود یکی از دوستانم فهمید پیشنهاد همسفری داد یکی دیگه هم همینطور خلاصه که شدیم همسفرهای هشت نفره د ر عرض 24 ساعت پاس هاشون تمدید شد ارز خریدیم و سوار ماشین شدیم یک کوله فقط تجهیزات پزشکی و دارو بود که طفلی پسرم همه رو گذاشته بود تقریبا بیمارستان سیار درست کرده بود هر چقدرم اصرار که نگذار مرز احتمال داره نذارن ببری و حتی بگذارن هم کوله به این بزرگی و سنگینی اذیتت میکنه قبول نکرد که نکرد که نکرد
حرکت کردیم و چقدر لذت بردم از این سفر ، گرمای شدید و شلوغی زیاد اما حس میکنم امام حسین خودش دعوتم کرد حس عجیبی بود، اصلا حالم بد نشد فشار خونی که عادی عادیش 15 بود برای من اونجا 12.5 شد چندین سال بود همچین فشار خونی تجربه نکرده بودم ، ازدهام و شلوغی همیشه باعث سردرد و اضطرابم میشد اونجا آرومم کرد ، مچ و کمر دردی که همیشه با پیاده روی داشتم اونجا هنوز بود اما اذیتم نمیکرد میتونستم تحملش کنم تا جایی که پسرم به شوخی میگفت مادر جان مطمعنی شما تو خونه ادعای مریضی و خستگی نداری ؟؟؟؟؟ چطوریه حالت خوبه ؟؟؟
مرز خیلی راحت ماشین دربست و خوبی گرفتیم اول رفتیم سامرا ساعت سه رسیدیم تا تقر یبا شش اونجا بودیم ماشین منتظرمون بود سوار شدیم و رفتیم کاظمین چند ساعتی اونجا و بعدش حرکت به طرف نجف وای از نجف ساعت تقر یبا 4 عصر رسیدیم جلو درب موکبی پیاده شدیم خسته راه بودیم گرما شدید اول دوش و کمی استراحت و هفت رفتیم طرف حرم
حرم مولا زیبایی و ابهت و آرامش خودش و داشت بودن نجف برای من همیشه همراه با تکیه گاه و عظمت خودش هست . خیلی آرومم اونجا به دوستان گفتم من شب میمونم همونجا هر کسی دوست داره بره موکب که هیچ کس نرفت و همگی تا اذان صبح موندیم
ساعت 6صبح به خاطر من و یکی از دوستان از عمود 900شروع به پیاده روی کردیم گرمای هوا لباس ها رو چنان داغ میکرد حس میکردی بدنتو میسوزونه ، عطش زیاد ،همه اینا بود اما حس ناب همدلی و به قول دهه جدید انرژی زیاد اونجا ، همه سختیهارو آسون میکرد ، تا ساعت 10 تونستیم پیاده روی کنیم بعدش پناه بردیم به موکبها و کولرهای بزرگ داخل و تا ساعت 5عصر خواب بودیم و زیر کولر همچنان عرق میریختم ، کمبود خواب شدید جبران شد و دوباره راه افتادیم به طرف کربلا تا 12 شب ، در طول سفرحس میکردم همه همسفرها هر دقیقه دارن حال و روز منو چک میکنند ، بندگان خدا مثلا نامحسوس بدون اینکه بفهمم هر نیم ساعت من و تحویل میگرفتند من به روی خودم نمی آوردم بچه ها نمیخواستند معذبم کنند نمیخواستند حس سرباری داشته باشم رفاقت و تمام کردند خودشون یه جورایی اذیت میشدند ، نگرانم بودند ، انتهای سفر از همشون حلالیت خواستم و سپاسگذار محبتشون بودم از اینکه به فکرم بودند خیلی تشکر کردم ، اما من خوب خوب بودم خیلی خوب هر چند باورش براشون سخت بود
حس و حال پسرم عالی بود در این سفر خیلی یاد گرفت و خیلی مسایل که قبلا کمی شک و تردید داشت براش حل شد و تمام مسیر در حال نگاه کردن به اطراف بود دقیق و موشکافانه حرفی نمیزدیم از اول قرار گذاشتیم تو این سفر فقط نگاه کنه اعتراض و صحبت و ..... بگذاره برگشتنمون ، از دیشب تا حالا هم صحبتی نکرده ما هم حرفی نزدیم اما رضایت و شوق و اینکه برای سال بعد هم قول گرفته برای رفتن البته بدون من (استرس زیادی تحمل کرد طفلکم ) نشون میده سوالی نداره و از سفرش راضیه
حالم خوب خوب خوب بود ، انگار یکی داشت نگاهم میکرد
ممنونم امام حسین بازم بهم یادآوری کردی که رفیقترینی برام
نشسته بودی که فکرت پرید. نشسته بودی که نبضت پرید. کنار تختت روی زمین نشسته بودی که اشکت در آمد. فکر کردی که تنها هستی. و امشب رودخانه های غم و غصه به قلب کوچک تو می ریزند. دریا بوده ای پیش از این؟ شبیه لبخندی که بعد از سرکشیدن لیموناد شیشه ای وسط زلِّ گرما زدی، غمت نیز خواهد گذشت. اما این خبر خوشی برای تو که انقدر زود غمگین میشوی نیست. چون باز پیدایش میشود. اما بگذار از الان برایت پیشگویی کنم. آن هم خواهد گذشت. و بعد از آن. و بعدِ بعدِ بعد از آن. و از یاد خواهی برد. زندگی همین است. قرار است انتخاب هایی داشته باشی. و تاوانش را هم بپردازی. اگر فرشته ای بودم که روی شانه ات مینشاندی. به تو میگفتم که هر صبح از نو آغاز نمیشوی. ادامه پیدا میکنی. زمان تو خطیست. و اگر وسط حرفم نمی آمدی ادامه میدادم که زمانت محدود است. و چیزی با خود نخواهی برد.
دوست مجازی فرهیخته ای دارم و نوشته هاش برام بسیار آموزنده و قابل تامل هستند
مطلبی داشت در جواب اقایونی که سوالاتی در مورد دخترهایی که باهاش تو رابطه هستند و یا خواستگاری میکنند لطفا بخونیدخصوصا آقایون که باهمه ادعا احتمالا شناخت کمی از خانمها دارند البته به قول دوستم نسل جدید واقعا ناشناخته هستند من در مورد دو سه دهه گذشته صحبت میکنم
سوال : چقدر روابط سخت و پیچیده شده. من الان ۲۳ سالمه و تا به حال دوست دختر نداشتم و ندارم. همشم به خاطر اینه که پول ندارم و از حقارت خودم در عذابم. دخترا هم واقعا پیچیده شدن و حق میدم که همیشه پولو انتخاب میکنند
جواب :
سلام، متاسفم برای تجربهتون.
اما دوست دارم چندتا نکته رو بگم:
۱. همهی ما میتونیم آدمهای مادیای باشیم. مردها هم بسیار مادی هستند. مثلا اینکه موی فلان و سایز پستان فلان و دور کمر فلان دوست دارند مادیگراییه که بسیار مرسومه و البته زادهی مردسالاریه. وقتی مردی این توقعات رو داره پس نباید دختران مادیگرا رو زیر سوال ببره.
۲. من با نسل جدید دختران و پسران رابطه تنگاتنگ نداشتم. اما ماجرا اینه که هر ۱۰ سال تقریبا تغییری در نگرش و بافت فرهنگی رخ میده. مثال: دهه شصتیها هنوز مجردن، دهه هفتادیهای زیادی متاهل شدن و دهه هشتادیها بعضا بچه دارن. :)
هر نسل تلاش میکنه اشتباهات نسل قبل رو تکرار نکنه پس ممکنه دختران دهه هشتاد با مرور ممارست افراد دهههای قبل برای برابری و شکست اونها تغییر موضع داده باشند.
۳. دختران و پسران نسلهای جدید تربیت شده افرادیاند که کودکیشون در جنگ و قحطی گذشته، پس اشباع از امکاناتاند بدون ذرهای زحمت. پس بزرگ میشن و توقع دارند باز دیگران خرجشون رو بدن.
۴.فضای مجازی، فمینیستهای قلابی، اینفلوئنسرهای دروغگو خواه ناخواه باعث میشن فرهنگ و نگرش ما افت کنه.
۵. اینکه تجربیات ما بده رو نمیتونیم تعمیم بدیم به کل جامعه. درواقع شاید افراد درست هنوز در برابر ما قرار نگرفتند. ما ممکنه در مکانهای نامناسب افراد رو میبینیم و انتخاب میکنیم.
۶. برای ما نسل قدیم ۲۳ سالگی سن کمی برای شروع رابطهس، میدونم در نسل شما افراد خیلی زودتر روابط رو شروع میکنن. اما قرار نیست همه شبیه هم باشیم. ناامید نشید. خیلی جوونید و کلی روزهای رنگی جلوی روتونه: رابطه مناسب و مطلوب
نظر شخصی::
در مبحث مادیگرایی من یه تجربهی نزدیک دارم.
دوستی جهت خواستگاری سنتی تماس گرفت و من با ایشون قرار گذاشتم.
وارد کافه شدیم. دختر جوانی از ما پرسید چی میل دارید؟
اون آقا گفتند هیچی!
خب پرونده ایشون همونجا بسته شد. چون میتونستن چیزی نخورن. اما نباید از جانب من تصمیم میگرفتند.
ادامهی صحبتها اینطور بود: من پول ندارم، من حقوقم کمه، من فقط یه خونه دارم فلانجا، زنها مادیاند، من زنی میخوام که کار کنه ولی خیانت نکنه!، من پول ندارم.
من در این میون یه قهوه سفارش دادم و به ایشون گفتم:چیزی نمیخورید؟
گفتند: چرا. دیگه میگیرم.
خلاصه آخر جلسه پرسیدند: پول برای شما اولویته؟
گفتم: خیر.
گفتند: ولی برای همه مهمه.
گفتم: صدالبته، اما اولویت اصلی من میزان فهم و فرهنگ و مرام طرف مقابله.
جلسه تموم شد. ایشون رفت قهوهی خودش رو حساب کرد.
دو روز بعد پیگیری کرد ایشون. گفتم جواب من منفیه.
چرا این رو گفتم:
۱. یک فرد که پول نداره، جهت امر خواستگاری ۲۰۰ تومن پول رو قرض میگیره.
۲.فردی که برابریطلبه، باید بپذیره که زن کلی همکار مرد داره.اگر انقدر حساسه باید و باید پول داشته باشه و زن بشینه تو خونه و مرد پول بیاره طبق قوانین اسلام.
اون فرد احتمالا تا ابد نمیفهمه چرا بارها جواب رد شنیده و احتمالا برای همه تعریف میکنه چون پول ندارم! اما ماجرا شیوهی رفتارشه نه پول نداشتن.
شاید باور پذیریش برامون خیلی سخت باشه
ولی
اون لحظههایی که با خودمون فریاد میزنیم و فحش های ناموسی به طرف مقابل میدیم و میگیم من به هیچ کسی احتیاج ندارم!
دقیقا همون لحظهها به یکی احتیاج دارید که بغلمون کنه
بالا بستن موها زبان مشترک "از حالا میخوام جدی باشم" دخترهاست. بالا که میبندند یعنی دیگر کمر کار شکسته است. در اکثر" مثل راه فرار است. هر کجا بخواهی حرفت را بزنی ولی در عین حال بقیه را هم از خودت راضی نگه داشته باشی، بهرحال اکثر دخترها وقتی میخواهند تصمیم مهمی بگیرند ناخودآگاه چنگ میزنند توی موهایشان و آنها را بالا یا پشت سرشان میبندند. شبیه وقتی که مردی به مبارزه ای خیابانی میرود و آستین هایش را بالا تا میزند. شبیه آخرین فوتی که قبل از زدن پنالتی میکنی. شبیه هرچیزی که یادآور این مسئله باشد که چیز بزرگ تری در حال رخ دادن است. به زودی. شبیه وقتی که دختری موهایش را بالای سرش بسته و به چیزی بیش از حد نرمال دقت میکند. هیچ چیز نمیتواند زیباتر از این باشد که به تماشای دختری بنشینی که به چیزی بیش از حد نرمال دقت میکند. این حتی از بازی کردن با گربه ها هم لذت بخش تر است. سروتونین است مروتونین است چی است؟ همان که آزاد میشود و مغز احساس میکند دارد حال میکند. همان. در این روش بیشتر آزاد میشود. حال ندارم توضیح بدهم حالم خوش نیست
مرد میانسالی روی موتور نشسته بود و زن کمرش را سفت گرفته بود که نیفتد. مرد ساختمانی را نشان داد و دوتایی زدند زیر خنده. حرف میزدند و میخندیدند و سرعتشان طوری بود که نمیشد سبقت گرفت. دو تا ماشین هم پشت سر من میآمدند. با خودم فکر کردم این خیابان نهایتاً پانصد متر است. میتوانم بوق بزنم، خندهشان را قطع کنم، راه باز شود، خودم و پشتسریها گازش را بگیریم و حدود سی ثانیه زودتر به مقصد برسیم. از طرفی هم میتوانستم این سی ثانیه را دندان روی جگر بگذارم تا برسیم به سر خیابان و بشود سبقت گرفت. از خودم پرسیدم آیا در مقصد برای من اجابت مزاج کردهاند؟! پاسخ منفی بود! پس راه دوم را انتخاب کردم و تا آخر خیابان از دیدن خندههای قشنگ زن و مرد میانسال روی موتور لذت بردم.........
حدود ۱۰ ساله فضای تعاملات دوستانم با پارتنرهاشون، با فضای حاکم بر دنیای مجازی متفاوته.
در دنیای مجازی پسرها از تجربیاتشون با دخترهایی مینویسن که معیارشون پوله و بدبختشون کردن.
در محدوده روابط من روایت بدین شکله که دوستان و آشنایان همگی استقلال مالی دارن، به سکس آزاد معتقدن، پابهپای مردها کار میکنن و گاهی مخارج پارتنر رو هم میدن. در عوض یک روز بابت یک دختری که سطح پایینتری از لحاظ شیوه نگرش برابر و اقتصاد داره ترک میشن.
نمیدونم گروه آقایان گول خورده همون دستهای هستند که توسط گروه دوم دختران در تله میافتند یا خیر؟ اما به عینه دیدم که بسیاری از مردان در برابر گروه دوم زنان ولخرجتر، دستودلبازتر و حتی گوش به فرماناند.
این چرخه که در محدودهی من هست عجیبه و به گمانم یکجا یک نفر باید منشا مشکلات رو بفهمه.
این مطلب یکی از دوستان نوشته بود ، بطور صد در صد موافقم و در اطراف منم وضع همینه واقعا مشگل کجاست؟ از نظر روانشناسی باید دقیق بررسی بشه ، خیلی عجیب و غم انگیزه .
خانومه تو مطب دکتر زنان: دکتر خوبیه؟
اون یکی مراجع: خیلی.
خانومه: آره من تو سایتها دیدم عکسش رو، خوشگله، معلومه دکتر خوب و حرفهایایه.
قابل توجه خانم دکترها
بعد ازیه سری مسایل و مشگلات بلاخره در خیر بر روی منم باز شد و خدارو شکر تقریبا داره پله پله حل میشه تا خدا چی بخواد و چه لحظاتی برام مقدر کرده باشه در هر حال شکر
******************************************
شازده کوچولو: تا حالا هیچ وقت گول خوردی؟
روباه: خیلی.
شازده کوچولو: چی میشد هر بار گول میخوردی؟
روباه: میخواستم تنها نباشم.
شازده کوچولو: ولی باز هم تکرار میکردی!
روباه: آره. تنهایی خیلی هولناکه. زندگی توی تنهایی خیلی کسالتباره.
شازده کوچولو: به نظرم این روزها تنهایی!
روباه: یک روزی... یک جایی... دیگه خسته میشی.
شازده کوچولو: از گول خوردن؟
روباه: از خیلی چیزها. بعدش بیخیال میشی.
یه حال کثیفی دارم امشب
بناچار و بدور از اخلاق و مرام و خطوط قرمزم مجبور شدم تقاضا دوست و همکارمو رد کنم
پارسال در همین موقعیت و همین زمان و همین کار ، سعی کردم دیگران راضی کنم و راضی کردم و در جواب برچسب ساده لوحی و احمق بودن و نالایقی بهم خورد
بعد از سالها اولویت خودم قرار دادم
حس بدی دارم چاره ای نداشتم