روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

سلام 

خیلی حرفا دارم ......................................... خودت جای خالی ها رو پر کن ، یه جایی تو قلبم همیشه خالی مونده


تولدت مبارک

هرگز نباز



ناامید شدن از کسی یا چیزی، همان سوگ است. مراحلش هم همان‌طور است.

اول شوکه می‌شوی. باور نمی‌کنی طناب متصل به قلبت که با رج‌های امیدواری به چشم‌داشت و انتظارت وصل است، پاره شده. طناب پاره را دست می‌گیری و زل می‌زنی به آن. کتمان می‌کنی. سعی در گره زدن یا ترمیم آن می‌کنی. وقتی دیدی جدی جدی نمی‌شود، وارد مرحله‌ی دوم می‌شوی.

عصبانی شدن از هرچیز و هرکسی که به آن طناب وصل شده، ربط داشته. طناب را پاره‌تر می‌کنی. می‌سوزانی. با دندانت به جانش می‌افتی و وقتی دندانت هم درد گرفت، عصبانی‌تر می‌شوی.

بعد یک آن دلت به حال خودت می‌سوزد. تا مغز استخوان غمگین می‌شوی. اینجا مرحله‌ی سوم است. می‌غلتی درون خودت. شاید بدون هیچ نشانه‌ی ظاهری اشک بریزی. اشک می‌ریزی. در بیرون و درون. سیاهی درونت مثل یک رود جریان دارد. آن‌قدر غرق آن رود سیاه درونت می‌شوی که بلاخره هل داده می‌شوی به مرحله‌ی آخر. می‌پذیری. باید بپذیری. چاره نداری. مجبوری برای خودت تکرار کنی: پاره شد. اما فردا روز دیگری‌ست. نباز. نباز لطفا.

یه وقتایی زندگی در یه نقطه‌ای قرارت میده که میدونی نباید اونجا  بمونی! نه برای حرفِ دیگران، بلکه به خاطر احترام به خودت!

اما خب داستان به همین سادگی‌ها هم نیست. احتمالا وسط اون همه هیاهو باید 

ذهنت رو متمرکز کنی

به خودت یادآوری کنی #ارزش های تو چی هستن

چشم‌ انداز فردی تو چیه

یه مقدار ریسک سنجی کننی یبهترین قدمِ بعدیت رو پیدا کنی

عزمت رو جزم‌کنی

با گفتگوی_ذهنی مثبت قدرتت رو چندبرابر کنی

 یه دورخیز حسابی کنی

و بپری 


اینروزا من وسط همین قدمهام. صبح که از خواب پا‌میشم سعی میکنم یه لبخند بزرگ بپوشم و به جنگ برای آنچه که می‌خواهم ادامه بدم. یه روزایی خیلی موفق هستم، یه روزایی اما نه!

ولی میدونی چی برام واضحه؟

۵ سال دیگه وقتی برگردم به امروز نگاه کنم بزرگترین لبخند ممکن روی صورتم خواهد بود. چون فارغ از نتیجه، جنگیدن رو انتخاب کردم.


دلتنگی حادثه‌ایست که خبر نمی‌کند

از عزیزی شنیدم ، ایستادن در جای درست زندگی و معاشرت با دیگران، نسبتی دارد با چه تعداد شنیدنِ جملاتی چون دلم براتون تنگ شده یا دوستت دارم.

او که معاشرت‌های گسترده‌ای با دوستان و آشنایان داشت به رغم مکرر شنیدن جملاتی از این دست، اما باز هم هر بار، ذوق می‌کرد و لبخند می‌زد؛

انگار که هر بار برایش تازه بود این، دلم براتون تنگ شده یا دوستت دارم. 


دلم برات تنگ میشه 

پنجره

یادم می‌آید در مدرسه همیشه دلم می‌خواست روی نیکمتی بنشینم که نزدیک به پنجره باشد‌. زیباترین کلاس درسی که به یاد دارم؛ کلاسی بود که دو پنجره‌ی بزرگ به سمت درخت‌های توت داشت‌. در اردوها و مسافرت‌ها هم دوست داشتم روی صندلی نزدیک پنجره بنشینم، حتی یک بار خوراکی‌ام را به یکی از بچه‌ها دادم تا در عوض صندلی کنار پنجره را به من بدهد. حالا هم در محل کارم نزدیک‌ترین میز به سمت پنجره برای من است. 



هر از چند گاهی باید از محدوده‌ی کوچک میز که افق دید آدم را محدود می‌کند، خارج شوم  تا از پنجره به بیرون خیره شوم‌. آن هم نه برای کنجکاوی و اینکه ببینم آن بیرون چه خبر است. بلکه بیشتر برای اینکه بدانم درون من چه خبر است. 


کنار پنجره ایستادن به من اجازه می‌دهد مکث کنم تا برای لحظاتی زندگی‌ام را با نگاهی کلان برانداز کنم. ببینم وقتی آن بیرون همه چیز در حال گذر است، درون من چه اتفاقاتی می‌افتد و من دقیقا در کجای هستی ایستادم.



زیباترین و حیاتی‌ترین بخش یک خانه‌پنجره‌هایش است‌. تعجب می‌کنم از آدم‌هایی که می‌خواهند خانه‌ای تازه بخرند اما اصلا به منظره‌ی پنجره‌هایش توجه نمی‌کنند‌. حتی تعجب می‌کنم از کارمند مرکز اسناد وزارت خارجه که از اتاق تنگ و تاریکش بیرون نمی‌آمد تا کمی لب آن پنجره‌های دلباز کتابخانه که رو به رویش چمنزار ودرخت گردو بود، بایستد و بیرون را تماشا کند. میان این همه دیوار که در ساختمان‌های شهر بغ کرده‌ و مات و ساکت به تو نگاه می‌کنند؛ این پنجره‌ها هستند که  با تو حرف می‌زنند‌. حتی من فکر می‌کنم نه در ساختمان بلکه در سراسر زندگی آدم پنجره‌ چیز حیاتی و مهمی است. 




می‌دانی پنجره در زندگی آدم نقش اساسی دارد. پنجره یعنی امکان ارتباط با خویشتن و دیگری، یعنی چشم‌انداز و افق داشتن، یعنی امید، یعنی گشوده بودن انسان به هستی.


 

داشتن پنجره آن قدر مهم است که خواننده‌ی معروف ترکی در ترانه‌ای خطاب به مادرش می‌گوید: "پنجره سیز کالدیم آننه" نمی‌گوید بی‌آب و نان ماندم، نمی‌گوید تنها و بی‌کس ماندم‌. می‌گوید" بدون پنجره ماندم مادر". بی پنجره ماندن یعنی هیچ چشم‌اندازی برای زندگی‌ام ندارم. هیچ افق تازه‌ای نیست. هیچ ارتباط تازه‌ای نیست، نه با خودم و نه با دیگران و همه‌ی این ها یعنی زندگی‌ام بسیار دل‌گیر و بی‌معنا شده‌ است. 



می‌دانی پنجره داشتن آن‌قدر حیاتی است که حتی وقتی فروغ از نهایت شب حرف می‌زد؛ دلش می‌خواست برایش چراغ و یک دریچه بیاورند تا از آن به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت نگاه کند.

عجب چهارشنبه ای

سلام 


امروز چهار شنبه ای است ، که از صبح گمان میکردم پنج شنبه است و همه وقتها و  تحویل ها و مدارک ها برای شنبه وقت دادم و چقدر عجیب که عصر هم دعا و .... برای درگذشتگان خواندم و غروب متوجه شدم که چهارشنبه میباشد، از اون عجیبتر اینکه  برای برج 9 برنامه ریزی کردم ، با استرس اینکه چقدر باید سریع کارها رو جمع بندی کنم  بی توجه به اینکه یک ماه مونده و آبان هنوز پا برجاست به نظرتون آلزایمر نگرفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خانم دکترها پاسخ گو باشند


واقعا چرا انواع مختلف کوید که از دروازه شهر وارد میشن اول از همه به من سلام میدن و دست در گردن  من رو بوسی میکنند

چند روز با تهوع و..........  بدن درد گذراندم بیماری بسیار کثیفبازی میباشد





خودم می‌دونم

معدود روزهایی که مثل امروز تاریک و کم‌حرفم، زیاد پیش میاد که رفقا و عزیزانم ازم دلیل می‌پرسن و توقع دارن همون‌طور که اونها منو محرم زندگی‌شون و بالا و پایینش می‌دونن، من‌هم براشون توضیح بدم که چرا مثل همیشه شلوغ و خندون و پرانرژی نیستم. یک‌جنسی از ناامیدی هست اما که توضیحش شبیه توهین کردن به شعور خود آدمه. من می‌گم ناامیدم، و چیزی که می‌شنوم رشته‌ای از امکانات موجود برای امیدواریه. می‌گم که می‌دونم بهتر نمی‌شم، و  چیزی که می‌شنوم بازتاب امکانات و برتری‌های خودمه. چیزی که شنیده نمی‌شه این وسط اما چاه عمیقیه که من مثل حیاط خونه‌مون می‌دونم کجای سینه‌امه. می‌دونم چرا اونجاست و می‌دونم که حیاط خونه رو نمی‌شه جا به جا کرد، یا پر کرد یا چه می‌دونم، کفش رو سیمان ریخت. من اون چاه عمیق رو همون‌قدری می‌شناسم که خودم رو. نه از سیاهی‌اش می‌ترسم و نه عمق‌اش آزارم می‌ده و نه اساسا می‌شه/لازمه کاری براش کرد. هست و بخشی از وجود منه. گفتن اینکه می‌دونم بهتر نمی‌شم، دقیقا شبیه اعلام اینه که می‌دونم خونه‌ی ما بی‌حیاط نمی‌شه. و در جوابش منتظر شنیدن راه‌هایی که می‌شه این خونه رو بی‌حیاط کرد، نیستم. صرفا دارم می‌گم الان تو حیاط ایستادم. توی چاهم نشسته‌ام. و اونجا نمی‌تونم لبخند بزنم، چون سرده و خوابم میاد‌.

او می داند

یک جایی از رفاقت، دوستی یا رابطه‌ هست که بی گفتن هر واژه‌ای، می‌داند دیگر.
کافی‌ است بگویی می‌دانی تا بگوید می‌دانم.
می‌داند که غمگینی
می‌داند که خوشحالی
می‌داند که دلتنگی
می‌داند که خسته‌ای
می‌داند که سفرناکی
از داشتنی‌های باید زندگی چند نفری است تا بی‌گفتن هر واژه‌ای بداند.

عشق(قسمت دوم)

بگذارید ادامه ی دوست دختر سعید را برایتان تعریف کنم. نامه را که آمد برد، ماکارانی ها بدون اینکه بسوزند، فیت موفقی با سالاد کاهو دادند. و خوابیدم. و صبح روز بعد که بیدار شدم، دیگر یک آدم معمولی نبودم. انگار توپ آخر طارمی که کشید به بغل دروازه ی پرتقال را من گل کرده باشم و رفته باشیم مرحله ی بعد جام جهانی. چون ما هیچوقت از یک جایی به بعد جام جهانی را ندیده ایم. گل زده بودم. نامه ام درست قلب دخترک را نشانه گرفته بود. خانوم هات چاکلت نامه را که می‌خوانَد، سر سعید را توی سینه اش میگیرد و با یک بغض که وزنش از تحمل فک کوچکش خارج است می‌گوید: پسرِ کوچکِ من. شنیدن این جمله از دهان یک دختر، من میدانم که چقدر ارزشمند می‌تواند باشد. سعید هم می‌دانست. چون صبح نشده پیام داده بود:" پسر تو جادوگری چیزی هستی؟". یک افسانه ی ژاپنی هست که می‌گوید: زن ها سرانجام عاشق مردی می‌شوند، که می‌توانند به اندازه ی فرزندشان دوستش داشته باشند. نمی‌دانم ژاپنی ها چنین افسانه ای دارند یا نه. ولی اگر من ژاپنی بودم، دوست داشتم چنین افسانه ای هم داشته باشیم. راستش افسانه ی خودم است. از خودم در اوردم. چند وقتی هست که فکر میکنم دختری می‌تواند عاشق تو باشد که تو را به اندازه ی پسرش دوست داشته باشد. وقتی فهمیدم که کلمات جادویی نامه ام انقدر در رقیق کردن احساسات خانوم هات چاکلت نقش داشته اند، نوک انگشت اشاره ام را بوسیدم و به سمت آسمان گرفتم. نوشته بودم: " امروز سعید آمده بود. که من از زبان او یک نامه ی عاشقانه برای تو بنویسم، که امشب احتمالا کنار هدیه ی دیگری به تو بدهد. که خوشحالت کند. من همین حالا بزرگترین جمله ی زندگی ات را نوشتم. که خوشحالت کند. دختر هایی مثل تو، پسند خیل عظیمی از پسران دور و برشان هستند. اما به من اعتماد کن. فقط تعداد کمی شان تلاش میکنند که خوشحالت کنند. مثل یک پسر بچه ی کوچک که با پول‌های توی قلکش برای مادرش هدیه خریده باشد پسری که روبرویت نشسته است می‌خواهد که خوشحالت کند."

پ ن :به نظر من تلاش برای خوشحال کردن معشوق نشان از شناخت کامل هست ، گاهی عاشق نه تنها بدنبال خوشحال کردن نیست بلکه کلا مسیر اشتباه فهمیده و بدنبال خوشحال بودن  عاشق شده ،معشوق برای او تا وقتی  معشوق هست که خواست و تمایلات خودش محیا باشه ، اما عاشق واقعی لبخند معشوقش منتها ی خواسته هاش هست . و این لبخند چندین وجه دارد و چقدر حیف که به نام عاشق بودن چه ستمها که نمی‌کنیم.

خوشا به حال سعید که دوست دخترش تمام معنا نامه رو فهمیده بود

عشق(قسمت اول)

سعید را بعد از مدت ها دیروز دیدم. یکبار سر کلاس کسشر مبانی تصمیم گرفته بود برای اینکه معلم را سر کار بگذارد، کنترل ویدیو پرژکتور را بردارد و حدس بزنید وقتی معلم پیدایش کرد کجا بود؟ آفرین. درست زیر میز من. بگذریم از چکی که خوردم و سه روزی که تعلیق شدم و هرچه آن مردکِ ناظم پرسید پس اگه کار تو نبوده کار کی بوده؟ گفتم نمیدونم. حس سرباز اسیری را داشتم که هرچه شکنجه اش می‌کنند، جای رفقایش را لو نمی‌دهد. گفته بودم که پرش ذهنی دارم؟ داشتم میگفتم سعید را دیده ام. راستش خیلی هم اتفاقی ندیدمش. آمده بود، چون کارم داشت. نمی‌دانم این وضع که آدم‌ها من را برای خودم بخواهند نه نفعی که برایشان دارم قرار است کی تمام شود. بهرحال. تازگی ها با خانوم هات چاکلت قرار می‌گذارد. دخترک بوی شالی های نمناک شمال را می‌دهد. یک ماه گرفتگی کوچک درست روی نبض گردنش دارد. که اگر کمی خلاق باشد یک خط چین کنارش تتو میکند و به لاتین مینویسد: kiss here. عاشق هات چاکلت است. در طول روز راحت یکی دو لیوان را بغل می‌کند. خنداندنش زیاد کار سختی نیست. تقریبا به هرچیزی می‌خندد. از انیمه که حرف می‌زند، برق چشم هایش می‌تواند یک اتاق تاریک را روشن کند‌. قلب یک پسر بیست و هفت و هشت ساله را که حتما می‌تواند روشن کند‌. به نظرش من خوب مینویسم و آمده بود که من از طرف او برای دوست دخترش نامه بنویسم. من؟ قبول کردم. راستش کرمم گرفت. خواستم ببینم نامه نوشتن به دوست دختر یک نفر دیگر چه حسی می‌تواند داشته باشد. گفتم برای نوشتن نامه باید اطلاعات داشته باشم. بعد پرسیدم چه خوردنی ای را بیشتر از همه دوست دارد؟ وقتی سرت را میبری توی گردنش، چه بویی میدهد؟ چیز بخصوصی مثل زخم یا شکستگی و یا حتی خال روی صورت و گردنش دارد؟ وقتی که می‌خندد چشمهایش بسته میشوند؟ آن زمان هایی که نمیبینی اش، منظورم وقت هاییست که خودت هستی، آیا همچنان در خاطرت ادامه اش میدهی؟ جواب سوال هایم را که داد، گفتم فقط به این شرط برایت مینویسمش که خودت نامه را نخوانی. نامه را همینطور مهر و موم شده ببری بگذاری روی میز. نمیدانم سر قولش می ماند یا نه. ولی همین نیم ساعت پیش آمد و نامه را برد. و من؟ من با یک قاشق ایستاده ام بالای سر ماکارانی های ظهر که بدون این که بسوزند، کمی شرم کنند و زودتر گرم شوند.


کپی شده از کانال عزیز خوش قلم  : نسرین جایی منتظرم باش