ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
معدود روزهایی که مثل امروز تاریک و کمحرفم، زیاد پیش میاد که رفقا و عزیزانم ازم دلیل میپرسن و توقع دارن همونطور که اونها منو محرم زندگیشون و بالا و پایینش میدونن، منهم براشون توضیح بدم که چرا مثل همیشه شلوغ و خندون و پرانرژی نیستم. یکجنسی از ناامیدی هست اما که توضیحش شبیه توهین کردن به شعور خود آدمه. من میگم ناامیدم، و چیزی که میشنوم رشتهای از امکانات موجود برای امیدواریه. میگم که میدونم بهتر نمیشم، و چیزی که میشنوم بازتاب امکانات و برتریهای خودمه. چیزی که شنیده نمیشه این وسط اما چاه عمیقیه که من مثل حیاط خونهمون میدونم کجای سینهامه. میدونم چرا اونجاست و میدونم که حیاط خونه رو نمیشه جا به جا کرد، یا پر کرد یا چه میدونم، کفش رو سیمان ریخت. من اون چاه عمیق رو همونقدری میشناسم که خودم رو. نه از سیاهیاش میترسم و نه عمقاش آزارم میده و نه اساسا میشه/لازمه کاری براش کرد. هست و بخشی از وجود منه. گفتن اینکه میدونم بهتر نمیشم، دقیقا شبیه اعلام اینه که میدونم خونهی ما بیحیاط نمیشه. و در جوابش منتظر شنیدن راههایی که میشه این خونه رو بیحیاط کرد، نیستم. صرفا دارم میگم الان تو حیاط ایستادم. توی چاهم نشستهام. و اونجا نمیتونم لبخند بزنم، چون سرده و خوابم میاد.
هروقت تونستی از چاه بیا بیرون یه چایی بزنیم بر بدن
سخته موندن اونجا
سخت تره بیرون اومدن
ولی بیا
فدای تو خانم دکتر