ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شبیه نهنگی هستم که بَبری را مورد مشاهده قرار میدهد. بَبر هر روز صبح از خواب بیدار میشود. و به دنبال شکار میرود. حالا که خانواده ای هم دارد و توله هایی، به شکار بزرگتری هم نیاز دارد. تا از خود و خانواده ی خود محافظت کند. گاهی موفق است، و گاهی بدجوری به در بسته میخورد. شکار ابدا ساده نبود. این را وقتی برای اولین بار با آن مواجه شد فهمید. و قرار نیست همیشه موفقیتآمیز باشد. این را همان بار اولی که از پَسِ گلهای برنیامد فهمید. ببر شکاری کرد، و از آن خورد، و به خانوادهی خود خوراند و زیر درختی خوابید. تا دوباره از صبح همین کار را تکرار کند. از آغاز در پایان خود خفته بود. نهنگی هستم که ببری را مورد مشاهده قرار میدهد. و هرچه فریاد میزند:"خودت را نجات بده. داری تکرار میشوی، بی آنکه جلو بروی." اما کسی صدایم را از زیر آب نمیشنود.
چند بار خوندمش. نمیدونم نهنگنم یا ببر. نمیدونم چندتا نهنگ و چند ببر رو دیدم و حتی نمیدونم کدومشون درست میشه فقط انگار درکش میکنم...
سلام
درکش میکنی چون در لحظه هر دو ببر و نهنگ هستیم بدون اینکه بفهمیم
عجیب بود
متنفرم از تکرار
ولی حیف که توش گیر کردیم
سلام
همگی گرفتار این تکرار هستیم و همگی متنفر