همینجوری

به دلم افتاده امشب

 که به یاد من نشستی

پلک تو سنگین خوابه

 اما چشماتو نبستی

به دلم افتاده امشب

 که دلت هوامو کرده

میون خاطره هامون 

داره دنبالم می گرده



بعد از مدتها ، تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم ،  در کل به دلیل اینکه من همیشه یا از این ور بوم می افتم یا از اون ور بوم ، از کله شهر یعنی  تقریبا نزدیک دامنه کوه الوند همونجا که یکمی بری بالاتر سلامی به گنج نامه و دستخط داریوش  میدی ،


 پیاده روی و با یه اهنگ با حال از همایون شروع کردم ،همایون شجریان منظورمه هیچی دیگه همینطور که خوش خوشان می اومدم پایین و آهنگ روی تکرار بود، دقیقا وقتی   رسیدم نزدیک قلعه هکمتانه



 یعنی خیابون کناریش رو پنجه وامیستادم میدیدمش اونجوریا ،  دقت کنین جای عکاس  عکس هوشیار شدم،  هر چی با خودم فکر میکنم که من این همه خیابون و چهار راه چطوری آومدم؟  چرا هیچ منظره ای از مسیری که اومدم یادم نیست؟  به نظر شما الزایمر گرفتم در طول مسیر؟ نمیدونم تا حالا همچین حسی تجربه کردید، حس خنده دار و غضبناکیه چند ثانیه ای کاملا از خود بیخودبودن، با خودم می گفتم 

حداقل مسیر خیابان مهدیه با اون خشگلیهاشو و مغازه های و خوراکیهای خوشمزه و ساندویجهای گرم و سردش باید جذبم میکرد ، 

 اوجا نکرد،  میدان امام  دیگه باید یادم بود،اما هیچی هیچ انگار یک ساعتی در فضا بودم و کلا از ذهنم پاک بود



در آخر وقتی خونه رسیدم  از درد پا و حرکتهای غیر ارادیش متوجه شدم شاید حافظه نتونسته ذخیره کنه مسیر حرکت چند ساعته امروز  و اما پاهام بدجور داره عکس العمل میده فکر کنم تا سال اینده همین موقع هوس پیاده روی نکنم 






عاشق آن است که حرفش به عمل ختم شود ور نه هر مدعی لاف زنی، عاشق بود...

مگر میشه روزتو با این خواهران زیبا و خوش صدا شروع کنی و لبخند نزنی


از قدیم گفتند هیچ خونه ای بدون صاحبش نمونه درسته 


دست سایت بلاک اسکای درد نکنه واسه خودش حذف کرده ،  برده، خورده