همین = هزاران حرف

توی یه دنیای دیگه، هرصبح قبل اینکه برم سر کار وایمیسم کنار تخت و نگاهت میکنم.
آفتاب افتاده رو تن لختت و از تو دور شدن هر ثانیه سخت تر میشه برام.
چشماتو باز نمیکنی، دستت رو دارز می‌کنی سمتم و میگی بمون.
دستت رو می‌بوسم و میگم خواب نمونی؟ بپا دیرت نشه !

توی راه به تو فکر میکنم، به روز تو و به ساعتی که برمی‌گردم خونه و دوباره بخشی از زندگی تو میشم. به غر زدنت. به تاپ گشاد کهنه ای که هزار ساله میپوشی چون دوستش داری و دلم رو گرم می‌کنه که اگر کهنه بشم، اگر یه نو بیاد بازم دوستم داری.

به دست هات، به لب هات، به دعواهامون، به آشتیامون.

تموم روز یه لبخند بزرگ روی لبمه و دستم برای مردم شهر رو شده: این مرد درست و حسابی بوسیده شده !

شب، وقتی سرت روی پامه و وسط فیلم دیدن خوابت میبره، همون جور که با موهات بازی میکنم و فیلم رو بی صدا میبینم به این فکر میکنم که توی یه دنیای دیگه یه عبوس کلافه ام که تو رو با هزار شکل و به خیلی ها باخته.
به پولدارا، رئیسا، دکترا، چشم رنگیا، خوش هیکلا، جوونا، پیرا، مخصوصا به ترس های خودش!

یه کم بعد آروم روی تخت می بوسمت و آروم توی گوشت میگم یادت نره دوستت دارم؟
هیچی نمیگی.
دوباره میگم یادت نره دوستت دارم!
میگی یادمه ولی همیشه دوبار بگو.
آروم میای تو بغلم.


تو این دنیا هنوز زنده و بیدارم، توی خواب بهت میگم بیا و آزار زیبای قلبم باش.
بعد از خواب میپرم و اول هر روز به تنهای محزون توی آینه میگم صبح میشه، نمیر !
میگه صبح و شب ما یکیه،ولی باشه!
ادامه میده و ادامه میده و ادامه میده.
اخم بزرگی روی صورتشه که پیش مردم شهر رسواش کرده:
این مرد دور انداختنی نیست، ولی چنان شکسته که دیگه قابل تعمیر نیست!
همین.