چه شباهت به دور از انتظاری دارند آمدن و رفتن آدم‌ها؛
چیزهایی با خودشان می‌آورند و چیزهایی با خودشان می‌برند تا بعد از آن آمدن، آدم دیگری شوی و بعد از آن رفتن هم.

جالب بود

توی بانک، خانم متصدی و جوان آن‌طرف میز، یک تمبر می‌دهد تا بچسبانم روی فرم مربوطه. زبانم را درمی‌آورم و پشت تمبر را خیس می‌کنم. نمی‌چسبد. تکرار می‌کنم‌. این بار همه‌ی زبان را تا جایی که می‌توانم بیرون می‌دهم. خانم متصدی از کیبورد چشم گرفته و تماشاگر من است؛
- آقا چرا این‌جوری می‌کنی؟
- مگه تفی نیست؟
- یعنی چی تفی نیست؟
- تمبر دیگه.
دست دراز می‌کند و می‌گوید بدید به من. تمبر را به سمتش می‌گیرم.
می‌گوید: آقای عزیز تمبر تفی را چرا به من می‌دید؟
می‌گویم: خودتون گفتید.
خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: خب من گفته باشم. شما چرا دیگه!
فرصت را از دست نمی‌دهم و می‌گویم: خیلی قشنگن.
می‌گوید: تمبرها؟
می‌گویم: نه خیر. رنگ لاک ناخن‌ها.
جواب داد: متوجه منظورتون شدم همون اول.
می‌گویم: من عاشق رنگ سبز هستم.
تمبر دیگری برداشته و با نوک ناخن، کاغذ پشت تمبر را باز می‌کند و می‌گوید: ببینید این‌جوری. خواهش می‌کنم دیگه تف نزنید. بعد هم گفت: من هم سبز خیلی دوست دارم. رنگ چشم‌های شما هم قشنگه.
به این‌جا که رسیدم لیوان چای را برداشتم و عموم پرسید خوب بقیه‌اش؟
گفتم: هیچی دیگه کارم تموم شد و تشکر کردم و خداحافظی.
عموم پرسید: یعنی شماره تلفنی؟ آی دی اینستاگرامی؟ هیچی؟
گفتم: نه.
عموم گفت: بابات راست میگه عقل نداری.




آدم باید یکیو‌ داشته باشه
مثل شمس لنگرودی
بهش بگه؛
«وقتی در من نگاه میکنی
زخم‌های من آرام میگیرند...»

هیچ چیز به وقت نیست

آدم ها بد موقع بر می‌گردند، وقتی که نباید،  وقتی که اسنپ رسیده و تو دیگر داری سوار می‌شوی تا دور شوی، وقتی چمدانت را تحویل بار داده‌ای، وقتی قهوه ات تمام شده و باید برسی به اداره. وقتی کودتا تمام شده و چشم تو به تلفن خشک شده برای شنیدن زنگ، وقتی که یاد می گیری  باز هم دوست داشته نشده‌ای. وقتی که سالادتان را دوتایی خورده‌اید، او رو به احمدآباد نشسته و تمام مدت حرفی نزده و تو تا به چنگال کشیدن آخرین تکه ی مرغ همه‌چیز را در خودت هضم کرده ای برای رفتن، برای همیشه رفتن.
آدم‌ها بد موقع بر می‌گردند، بد موقعی را برای دوست داشتن انتخاب می‌کنند ، بد موقعی را برای کنار آمدن با خودشان انتخاب می‌کنند، بد موقع را برای ابراز احساسات انتخاب می‌کنند...وقتی ثانیه ها ته کشیده، تو دست دست کرده‌ای برای گرفتن اسنپ، برای تحویل چمدان به بار، سفارش قهوه‌ی تک نفره، تنها دویدن در جنگ، تنها جنگیدن، تنها زمین خوردن، تنها گز کردن کوه سنگی، تنها قورت دادن بالزامیک و هی با انگشتانت انگشتانش را نواخته‌ای برای یک اتفاق کوچک خوب، یک لبخند....
برای آنها قرن ها طول می‌کشد فکر کردن، اما برای تو کسری از ثانیه است. حالا تو بخوان انتظار عاشقانه، تو بخوان انتظار دوستانه....چه فرقی می‌کند سوار اسنپ شدن و رفتن یا تغییر نیمکت در کلاس سوم انسانی ....
آدم‌ها بدموقع بر‌‌‌‌‌‌ می‌گردند، وقتی که نباید و این دیر شدن‌ها برای تو کسری از ثانیه طول می‌کشد.

آلما

پدرم  که همیشه اگر او را صدا می‌کردیم می‌گفت جانم، معتقد بود برخی واژه‌ها عین وطن هستند و پر از احساس آرامش.
او، جانم‌ها را جوری می‌گفت تا گاهی دل‌مان بخواهد چندین بار صدایش کنیم تا تکرار کند این واژه‌ی از جنس وطن را... از جنس آرامش را... از جنس صمیمیت را.