کنار پنجره رو به خیابان نشستم ، با چشمهای بسته به صدای جارو پاکبان گوش میدم،روزهای گذشته مرور میکنم ،ساعات و روزهای نفس گیری بود، بین شلوغی خیابانها و جامعه خشمگین ،من اما در پیچ و خم راهرو بیمارستان و نگاهم به آسمان و توکلم به خدای مهربان و گوشم به صدای دکتر و پرستار که خبر خوش از اتاق عمل و بخش آی سی یو برام بیارن 


سخت بود و گذشت و همچنان در حال گذراندن روزها ی سخت هستم ،اما دقیقا شبیه کسی که  در حال غرق شدن بوده و تقریبا ناامید از نجات در لحظه های آخر دستی برای کمک براش باز شده باشه، بی حسی عجیبی دارم دیگه از مسیر سخت روبرو و سختی ها و دستور عمل های پزشک نمی‌ترسم ،انگار حالا که از عمق آب بیرون آمدم باور کردم که دیگه از اون روزها سخترنمیشه و میگذره ، روزهای خوب میان