سه یار

داستان شب 

*شعرنو*


   زمانی به پای اتوبوس رسیده بود که همه صندلیها پر شده بودند. 

اصرار  داشت که سوار شود. 

"دالون دار" موافق نبود. راننده که عمامه ای به سبک خراسانیان اصیل بر سر داشت، وقتی اصرار جوان را دید، چارپایه چوبی کنارش ر ا نشان داد و گفت:  " بیا، بیا بالا، بشین ور دست خودم".  

جوان لبخند زنان بر روی چهارپایه جلوس کرد. "دالون دار"  همانجا کرایه اش را گرفت و پس از حساب کتاب با راننده، اجازه حرکت اتوبوس را صادر نمود. 


اتوبوس براه افتاد. مقصد نهائی  "خواف "  است!!! . هنوز به  "شریف آباد"  نرسیده اند که راننده با تعجب میپرسد، "خوب، جوان، میخوای بری  "خواف "  چکار کنی"؟؟؟  

کسی را اونجا میشناسی؟؟؟ کار واجبی داری که اینهمه اصرار داشتی سوار شی"؟؟؟ جوانک می گوید:  "نه"!!! راننده بیشتر متعحب میشود و میپرسد: "پس میخوای بری خواف چکار کنی"؟؟؟ اونجا که چیزی برای دیدن ندارد، وسط کویر است!!!   

جوانک میگوید: " هیچی، میخوام برم  انجا رو ببینم!!! "فقط همین"؟؟!!!

راننده میپرسد،  

و جوان خیلی راحت میگوید: "آره"!!!!  

این جواب راننده را بفکر وا میدارد و دیگر هیچ نمیگوید.


از گرمسار که رد میشوند، آسفالت هم تمام میشود و وارد میشوند به  خاکی. 

یک تانکر نفتکش " لیلاند" سبز رنگ " شرکت ملی نفت"، افتاده بود جلوی آنها. زنجیر برق گیرش هم روی زمین کشیده میشد و گرد و خاک فراوانی هم بپا کرده بود، بطوریکه با توجه به باریک بودن جاده، امکان سبقت را از اتوبوس گرفته بود. گرد وخاک داخل اتوبوس را پر کرده بود، بطوریکه همه پنجره ها بسته میشود. 

راننده اتوبوس بالاخره تسلیم میشود و جلوی یک قهوه خانه بعد از "ده نمک" متوقف میشود تا هم گلوئی تازه کنند و هم از شر  "تانکر " خلاص شوند.


راننده دست جوان را هم میگیرد و با خود به روی صندلی های جلوی قهوه خانه میبرد. 

چای اول را که سر می کشند، جوان بحرف در می آید و شعری را زمزمه می کند!!  

گوشهای راننده  تیز میشود!! 

شعر زبان حال راننده و مسافران است و این جاده های خراب و خاکی!! 

با این مضمون که " چرا با اینهمه ثروت باید جاده های ما اینچنین باشد و وضع مردمانمان اینگونه"؟؟؟!!!


راننده تعجب میکند، آنچه این جوان میخواند، نه شعراست و نه محاوره معمولی. 

در عین اینکه قافیه ندارد ولی فکر میکنی شعری را برایت دارند میخوانند!!! سر و ته دارد و گوش نواز است!!  میپرسد " اینها را کجا خواندی"؟؟  و جوان می گوید: " از جائی نخواندم، خودم سروده ام"!! 

"یعنی اینا شعر  بود" ؟؟؟ راننده میپرسد. 

و جوان جواب میدهد، بله، به اینها میگویند،  "شعرنو"!!! 

"چی شعر نو؟؟؟. قشنگه ، نشنیده بودم". راننده میپرسد . 

و جوان شروع میکند به بیان تاریخچه شعر نو و بینانگذارنش . و راننده   "چهار گوشی"  گوش میدهد. 

خیلی از جوانک خوشش آمده و از اینکه سوارش کرده است خیلی خوشحال است.


دیگر کار کشید به دل و قلوه دادن راننده و مسافر بطوریکه نفهمیدند، کی رسیدند به نزدیکی های "خواف"!!!  "خوب ببینم، کجا میخوای بمانی توی خواف"؟  میدانی اینجا مسافرخانه ای، چیزی ندارد". راننده میپرسد.


"نمیدانم. بالاخره یک من جائی پیدا میشود. خدا بزرگ است". جوانک جواب میدهد. 

و راننده میگوید: " باید بیایی خانه خودمان. بد نمیگذرد." و چی از این بهتر؟؟؟


... دو- سه تا چائی که  مینوشند، همینطور که  دارند حرف میزنند، راننده  از خستگی بخواب فرو میرود و جوانک هم از خدا خواسته، پشتی پشتش را میخواباند روی زمین، سرش را میگذارد روی پشتی و او هم بخوابی خوش فرو میرود. 


زمانی بیدار میشوند که ساعت از ۹ شب گذشته و اهل خانه دارند سور و سات شام را آماده میکنند.


"کوکوی سبزی" خیلی خوشمزه است و با نان محلی و سبزی خوردن از هر غذائی بیشتر مزه میدهد. 


حالا شده اند سیر و  پر و قبراق و سرحال.  

راننده اشاره ای به پستوی خانه میکند  و با سر اشاره ای به بچه ها. 

آنها خودشان میفهمند که مقصود چیست. 

به درون پستو میروند و اندکی بعد با یک بسته دراز، پیچیده در یک پارچه قلمکاری شده باز میگردند. بسته را میگذارند جلوی راننده. راننده به آرامی و با احترام بسته را باز میکند. حالا نوبت جوان است که متعجب شود؟؟ بله، داخل بسته یک  "دو تار"  است. "دو تاری که در خراسان مرسوم است"!!!  سکوت بر قرار است. راننده دست چپش  را میبرد بسوی کوک "دو تار" و با  ناخن های دست راست بر سیم ها زخمه ای چند میزند و  پس از سه - چهار بار بالاخره مطمئن میشود که ساز کوک است. 

مینوازد و مینوازد و سپس میخواند:  


" نوائی، نوائی، نوائی، نوائی، 

همه با وفایند تو گل بی وفایی. 

الهی برافتد نشان جدایی،

....و تا آخر. 


تازه اینجاست که جوان از بهت بیرون می آید و بی اختیار دست می اندازد به گردن راننده و او را می بوسد.

راننده  "عثمان محمد پرست" نوازنده بزرگ خراسان است، و آن جوان هم " مجتبی کاشانی"  شاعر و متفکر و مدرسه ساز بزرگ سالهای بعد!!!

در همان خواف بود که  پیوند  میان "عثمان و مجتبی " شکل گرفته و هر روز مستحکم تر میشد. این دو با هم، و در کنار یار دیگرشان، " پدر عکاسی نوین و سلطان عکاسی طبیعت ایران"،  زنده یاد  "نیکول فریدنی" بنیادی را بنا نهادند که بعدها به "جامعه یاوری فرهنگی" معروف گشت. 

کارش ابتدا دادن خدمات درمانی و بعدا" مدرسه سازی بود برای مناطق بسیار محروم جنوب خراسان. 

کاری که همچنان ادامه دارد.



"جامعه یاوری فرهنگی" در زمان حیات کاشانی بیش از ۲۰۰ مجتمع آموزشی ساخته است که در سال۱۳۹۵ تعداد این مجتمع‌ها به ۸۵۰ مورد رسید. 

در قسمتی از وصیت‌نامه کاشانی آمده: «من کاری نتوانستم برای مردم انجام دهم، حاصل عمر من برای ملتم و کشورم ۲۰۰ مجتمع آموزشی است که با پول مردم و دوستانم در انجمن یاوری ساختم و شش کتاب شعر که برای مردم و به عشق آنها سروده‌ام و ..."

به واقع بازده این واحد فرهنگی حاصل کار  سه بزرگ:  "مجتی کاشان" شیعه، 

"عثمان محمد پرست"  سنی، 

و  "نیکول"  ارمنی

نظرات 3 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 13:19 https://lemonn.blogsky.com/

چقدر جالب من این داستان رو درموردشون نمیدونستم.

مهسا دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 17:39

واقعا از ته دل لذت بردم

ممنون

قره بالا سه‌شنبه 4 مهر 1402 ساعت 17:03 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

کاش یاد می‌گرفتیم فارغ از دین و آیین باهم برای ساختن تلاش کنیم
خیلی جالب بود این پست
خیلییییی
لذت بردم متین جان

فارغ از دین
از ترکیب سایه توده ای و شهریار عارف و شجریان قاری قران
اون شاهکارهای عجیب موسیقی تهیه میشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.