دوست داشته نشدن

بخشیده نشدن، شبیه به گوری‌ست که برایت کنده‌‌اند امّا در راه خاکسپاری، ناگهان جسدت را رها می‌کنند و می‌روند.


دوست‌داشته نشدن، شبیه به گوری‌ست که هر روز برایت می‌کَنند و هر روز زنده‌زنده تو را در آن دفن می‌کنند.





نظرات 4 + ارسال نظر
قره بالا جمعه 14 مهر 1402 ساعت 00:02 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

اینکه خودت خودت رو نبخشی شبیه چیه؟

شبیه به کسی که با خودش مهربان نیست ، گاهی اول باید خودمون خودمونو ناز کنیم بعد انتظار داشته باشیم نازمون کنند ، تا خودمونو نبخشیم و دوست نداشته باشیم نمیتونیم دیگری رو دوست داشته باشیم
عصبانی بودن از خود ، باعث زخم زدن به عزیزترین هاست

در نهایت گوری است سرپوشیده که فقط خودت از مکانش اطلاع داری و هیچ کس توان کمک ندارد جز خودت

جواد دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 17:55

سلام
الهی شکر
دلم برات تنگ میشه ولی نه گاهی
همیشه
(نگو لطف داری و بزرگواری و... که ضدحاله)

منم دلم برات تنگ میشه ، گاهی بیشتر از همیشه تنگ میشه

کوفت بگم چطوره

تیلوتیلو دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 17:33 https://meslehichkass.blogsky.com/

من پستتون را خوندم و درکش برام سخت بود
چند بار خوندم و بازم برام سخت بود
اما بعد اومدم کامنت بزارم کامنت بالایی را دیدم و خوندم و اشکم چکید
چقدر غم بود تو این جمله ها...
شاید حرفم درست نیست
ولی باید غم ها را رها کرد... غم همیشه هست ... باید چسبید به شادیها...
زندگی انگار مدلش غمگینه... دیگه اگه ما یه ذره حواسمون نباشه تو غم ها غرق میشیم
من با خوندم این کامنت دلم پر از دلتنگی و تنهایی شد ... یه لحظه انگار یخ زدم

براتون خوشحالم که درکش براتون سخته ، همین که درک نمیکنید عالیه ، لازم نیست همه چی بفمیم و درک کنیم

کامت بالا خیلی قصه داره ،در کنار زیباییش ،که امیدوارم نه حسش کنید نه درکش کنید و نه کلا اینطور قصه ها رو بخونید تو زندگی
شا د باشی

جواد دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 16:19

گفت تنها یا دلتنگ؟
گفتم چه فرقی داره؟
کاغذ گذاشت جلوم، گفت فرق داره، بنویس.

نوشتم دلتنگ!
گفت حالا بنویس وقتی دلتنگی، دلتنگ چی میشی؟
نوشتم دلتنگ آدمی که کنار تو بودم. اون آدمِ زنده که باکی نداشت به خیابون بره و به اولین آدم بگه امروز بوسیده شدم.

گفت مگه بوسیدمت؟!
گفتم حالا که گذشته رو فراموش کردیم، بزار هر جور دلم میخواد به یاد بیارمش.
خندید.
گفت: ولی نبوسیدمت!

گفتم: هنوز هرچیزی رو دو بار میگی که یادم نره.
گفت: ولی یادت میره.
گفتم: کاش تو رو یادم بره.
نخندید.

گفت: تنها چی؟ وقتی فکر می‌کنی تنهایی، تنهاییت چه شکلیه؟ بنویس
نوشتم یه بار سر خاک بابا، دنبال یکی می‌گشتم، گلهام رو نگه داره برم آب بیارم، هیشکی نبود.
بعد فکر کردم اگر تو بودی گلها رو می سپردم بهت.
گفت: هنوز تنها میری پیش بابات؟
گفتم آره میبینی؟ تو هم گفتی تنها!
پرسید تو خودت میخوای تنها باشی؟
گفتم تنهایی بهتره از زخمیه.
کاغذ رو برداشت و گفت چقدر با خودت بدی!

داشت میرفت، خم شد من رو بوسید. گفت: بیدار که بشی این حرفا یادت نمیاد.
گفتم: بیدار که بشی من رو یادت نمیاد.
گفت یه حرف مهربون بزن که راحت برم.
گفتم: شب های کوه، به ماه که نگاه میکنم یادم میاد تو قشنگتری!
گفت: ماه ، من رو یادت میاره؟
گفتم: هرچی دستم بهش نرسه تو رو یادم میاره.
بغلم کرد...

بیدار شدم از پنجره به ماه نگاه کردم، برف اومده بود. رد پایی توی حیاط خونه بود که معلوم نبود یه نفر اومده یا رفته.
اما رفته...
کسی اینجا نمیاد.!
تنها تویی که هر روز میری و من هر روز از دست میدمت و هر روز به عبوس توی آینه میگم عیبی نداره، همه ی بچه ها که برف بازی نمیرن، بمون توی خونه و مشق بنویس.

سلام
خوبی؟
چه متنی چند بار خوندمش ، واقعا هم گاهی دلتنگ آدمی میشیم که بودیم یا دلمون میخواست که در مقطعی از زمان باشیم ،
راستی بوسه ای یادم نمیاد اما ماه و یادم میاد

خدا پدرتو رحمت کنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.