آبی بیکران (Big blue) از جمله فیلمهای محبوب من است که «ژان رنو» در نقش یک غواص آزاد، دیالوگ جذابی دارد آنجا؛
وقتی غواصی میکنی و به عمق آب میرسی باید دلیل خوبی برای برگشتن داشته باشی...
این مقدمه بهانهای بود برای معرفی عمیقترین نفس (The deepest breath)؛
مستندی ماجراجویانه دربارهی غواصی آزاد که بسیار نفسگیر است.
این مستند، روایتگر زندگی آلیسا یک غواص ایتالیایی است که تلاش میکند رکورد جهانی پایینتر رفتن در عمق آب را جابهجا کند. تلاشی که به دلیل فشار زیاد آب بر ریهها در عمقهای بیشتر از ۶۰ متر، منجر به مرگ غواصان متعددی شده است.
آلیسا در مسیر رکوردشکنی مسابقات «ورتیکال بلو» با استفان، غواصی از ایرلند آشنا میشود تا او دلیلش باشد برای بالا آمدن و ثبت رکوردِ جدیدِ عمق ۱۰۴ متر.
عمیقترین نفس، فارغ از داشتن ویژگیهای جذاب، داستانی و عاشقانهای متفاوت و تلخ اما به واسطه پرداختن به موضوع رویاپردازی، برای اغلب ما میتواند بسیار غمانگیز و حسرتبار نیز باشد وقتی میبینیم هیچ نتوانستیم زندگی کنیم و با رویاهایی مواجه شویم.
«میدونی چیه الی؟ تو خیلی شجاعی. »
چقدر دلم میخواهد واقعا شجاع باشم، اما نیستم.
«هرروز میای مدرسه، با اینکه میدونی قراره با چه چیزایی روبرو بشی؛ تو میدونی مدرسه سخته و میدونی که قراره بچههای دیگه سربهسرت بذارن، ولی بازم هرروز میای و تصمیم میگیری دوباره تلاش کنی.»
ساکت میمانم و به حرفهایش فکر میکنم. امیدوارم بداند دارد چه میگوید.
«و یه چیز دیگه رو هم میدونستی؟ تو یه جورایی از خیلی بچههای دیگه باهوشتری. کارایی رو بلدی که اونا بلد نیستن. مثلا تو هنرمند فوقالعادهای هستی. اون همه نقاشی کشیدهی! الی تو خیلی بااستعدادی! نظر خودت چیه؟»
«به نظرم مثل اینه که به یکی بگی متأسفم داری میمیری اما در عوض آدما برات گل میارن.»
[ماهی روی درخت]
چه شباهت به دور از انتظاری دارند آمدن و رفتن آدمها؛
چیزهایی با خودشان میآورند و چیزهایی با خودشان میبرند تا بعد از آن آمدن، آدم دیگری شوی و بعد از آن رفتن هم.
توی بانک، خانم متصدی و جوان آنطرف میز، یک تمبر میدهد تا بچسبانم روی فرم مربوطه. زبانم را درمیآورم و پشت تمبر را خیس میکنم. نمیچسبد. تکرار میکنم. این بار همهی زبان را تا جایی که میتوانم بیرون میدهم. خانم متصدی از کیبورد چشم گرفته و تماشاگر من است؛
- آقا چرا اینجوری میکنی؟
- مگه تفی نیست؟
- یعنی چی تفی نیست؟
- تمبر دیگه.
دست دراز میکند و میگوید بدید به من. تمبر را به سمتش میگیرم.
میگوید: آقای عزیز تمبر تفی را چرا به من میدید؟
میگویم: خودتون گفتید.
خندهاش میگیرد و میگوید: خب من گفته باشم. شما چرا دیگه!
فرصت را از دست نمیدهم و میگویم: خیلی قشنگن.
میگوید: تمبرها؟
میگویم: نه خیر. رنگ لاک ناخنها.
جواب داد: متوجه منظورتون شدم همون اول.
میگویم: من عاشق رنگ سبز هستم.
تمبر دیگری برداشته و با نوک ناخن، کاغذ پشت تمبر را باز میکند و میگوید: ببینید اینجوری. خواهش میکنم دیگه تف نزنید. بعد هم گفت: من هم سبز خیلی دوست دارم. رنگ چشمهای شما هم قشنگه.
به اینجا که رسیدم لیوان چای را برداشتم و عموم پرسید خوب بقیهاش؟
گفتم: هیچی دیگه کارم تموم شد و تشکر کردم و خداحافظی.
عموم پرسید: یعنی شماره تلفنی؟ آی دی اینستاگرامی؟ هیچی؟
گفتم: نه.
عموم گفت: بابات راست میگه عقل نداری.
آدم ها بد موقع بر میگردند، وقتی که نباید، وقتی که اسنپ رسیده و تو دیگر داری سوار میشوی تا دور شوی، وقتی چمدانت را تحویل بار دادهای، وقتی قهوه ات تمام شده و باید برسی به اداره. وقتی کودتا تمام شده و چشم تو به تلفن خشک شده برای شنیدن زنگ، وقتی که یاد می گیری باز هم دوست داشته نشدهای. وقتی که سالادتان را دوتایی خوردهاید، او رو به احمدآباد نشسته و تمام مدت حرفی نزده و تو تا به چنگال کشیدن آخرین تکه ی مرغ همهچیز را در خودت هضم کرده ای برای رفتن، برای همیشه رفتن.
آدمها بد موقع بر میگردند، بد موقعی را برای دوست داشتن انتخاب میکنند ، بد موقعی را برای کنار آمدن با خودشان انتخاب میکنند، بد موقع را برای ابراز احساسات انتخاب میکنند...وقتی ثانیه ها ته کشیده، تو دست دست کردهای برای گرفتن اسنپ، برای تحویل چمدان به بار، سفارش قهوهی تک نفره، تنها دویدن در جنگ، تنها جنگیدن، تنها زمین خوردن، تنها گز کردن کوه سنگی، تنها قورت دادن بالزامیک و هی با انگشتانت انگشتانش را نواختهای برای یک اتفاق کوچک خوب، یک لبخند....
برای آنها قرن ها طول میکشد فکر کردن، اما برای تو کسری از ثانیه است. حالا تو بخوان انتظار عاشقانه، تو بخوان انتظار دوستانه....چه فرقی میکند سوار اسنپ شدن و رفتن یا تغییر نیمکت در کلاس سوم انسانی ....
آدمها بدموقع بر میگردند، وقتی که نباید و این دیر شدنها برای تو کسری از ثانیه طول میکشد.
آلما
پدرم که همیشه اگر او را صدا میکردیم میگفت جانم، معتقد بود برخی واژهها عین وطن هستند و پر از احساس آرامش.
او، جانمها را جوری میگفت تا گاهی دلمان بخواهد چندین بار صدایش کنیم تا تکرار کند این واژهی از جنس وطن را... از جنس آرامش را... از جنس صمیمیت را.
برای ویران کردن یک رؤیا زلزله آوردهاید؟
چرا زلزله؟
با او که وسعتی از شور و شوق دارد بیتفاوت باشید
فراموش میشود بهزودی بعد از آنکه فرو میریزد