یادم میآید در مدرسه همیشه دلم میخواست روی نیکمتی بنشینم که نزدیک به پنجره باشد. زیباترین کلاس درسی که به یاد دارم؛ کلاسی بود که دو پنجرهی بزرگ به سمت درختهای توت داشت. در اردوها و مسافرتها هم دوست داشتم روی صندلی نزدیک پنجره بنشینم، حتی یک بار خوراکیام را به یکی از بچهها دادم تا در عوض صندلی کنار پنجره را به من بدهد. حالا هم در محل کارم نزدیکترین میز به سمت پنجره برای من است.
هر از چند گاهی باید از محدودهی کوچک میز که افق دید آدم را محدود میکند، خارج شوم تا از پنجره به بیرون خیره شوم. آن هم نه برای کنجکاوی و اینکه ببینم آن بیرون چه خبر است. بلکه بیشتر برای اینکه بدانم درون من چه خبر است.
کنار پنجره ایستادن به من اجازه میدهد مکث کنم تا برای لحظاتی زندگیام را با نگاهی کلان برانداز کنم. ببینم وقتی آن بیرون همه چیز در حال گذر است، درون من چه اتفاقاتی میافتد و من دقیقا در کجای هستی ایستادم.
زیباترین و حیاتیترین بخش یک خانهپنجرههایش است. تعجب میکنم از آدمهایی که میخواهند خانهای تازه بخرند اما اصلا به منظرهی پنجرههایش توجه نمیکنند. حتی تعجب میکنم از کارمند مرکز اسناد وزارت خارجه که از اتاق تنگ و تاریکش بیرون نمیآمد تا کمی لب آن پنجرههای دلباز کتابخانه که رو به رویش چمنزار ودرخت گردو بود، بایستد و بیرون را تماشا کند. میان این همه دیوار که در ساختمانهای شهر بغ کرده و مات و ساکت به تو نگاه میکنند؛ این پنجرهها هستند که با تو حرف میزنند. حتی من فکر میکنم نه در ساختمان بلکه در سراسر زندگی آدم پنجره چیز حیاتی و مهمی است.
میدانی پنجره در زندگی آدم نقش اساسی دارد. پنجره یعنی امکان ارتباط با خویشتن و دیگری، یعنی چشمانداز و افق داشتن، یعنی امید، یعنی گشوده بودن انسان به هستی.
داشتن پنجره آن قدر مهم است که خوانندهی معروف ترکی در ترانهای خطاب به مادرش میگوید: "پنجره سیز کالدیم آننه" نمیگوید بیآب و نان ماندم، نمیگوید تنها و بیکس ماندم. میگوید" بدون پنجره ماندم مادر". بی پنجره ماندن یعنی هیچ چشماندازی برای زندگیام ندارم. هیچ افق تازهای نیست. هیچ ارتباط تازهای نیست، نه با خودم و نه با دیگران و همهی این ها یعنی زندگیام بسیار دلگیر و بیمعنا شده است.
میدانی پنجره داشتن آنقدر حیاتی است که حتی وقتی فروغ از نهایت شب حرف میزد؛ دلش میخواست برایش چراغ و یک دریچه بیاورند تا از آن به ازدحام کوچهی خوشبخت نگاه کند.
سلام
امروز چهار شنبه ای است ، که از صبح گمان میکردم پنج شنبه است و همه وقتها و تحویل ها و مدارک ها برای شنبه وقت دادم و چقدر عجیب که عصر هم دعا و .... برای درگذشتگان خواندم و غروب متوجه شدم که چهارشنبه میباشد، از اون عجیبتر اینکه برای برج 9 برنامه ریزی کردم ، با استرس اینکه چقدر باید سریع کارها رو جمع بندی کنم بی توجه به اینکه یک ماه مونده و آبان هنوز پا برجاست به نظرتون آلزایمر نگرفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خانم دکترها پاسخ گو باشند
واقعا چرا انواع مختلف کوید که از دروازه شهر وارد میشن اول از همه به من سلام میدن و دست در گردن من رو بوسی میکنند
چند روز با تهوع و.......... بدن درد گذراندم بیماری بسیار کثیفبازی میباشد
معدود روزهایی که مثل امروز تاریک و کمحرفم، زیاد پیش میاد که رفقا و عزیزانم ازم دلیل میپرسن و توقع دارن همونطور که اونها منو محرم زندگیشون و بالا و پایینش میدونن، منهم براشون توضیح بدم که چرا مثل همیشه شلوغ و خندون و پرانرژی نیستم. یکجنسی از ناامیدی هست اما که توضیحش شبیه توهین کردن به شعور خود آدمه. من میگم ناامیدم، و چیزی که میشنوم رشتهای از امکانات موجود برای امیدواریه. میگم که میدونم بهتر نمیشم، و چیزی که میشنوم بازتاب امکانات و برتریهای خودمه. چیزی که شنیده نمیشه این وسط اما چاه عمیقیه که من مثل حیاط خونهمون میدونم کجای سینهامه. میدونم چرا اونجاست و میدونم که حیاط خونه رو نمیشه جا به جا کرد، یا پر کرد یا چه میدونم، کفش رو سیمان ریخت. من اون چاه عمیق رو همونقدری میشناسم که خودم رو. نه از سیاهیاش میترسم و نه عمقاش آزارم میده و نه اساسا میشه/لازمه کاری براش کرد. هست و بخشی از وجود منه. گفتن اینکه میدونم بهتر نمیشم، دقیقا شبیه اعلام اینه که میدونم خونهی ما بیحیاط نمیشه. و در جوابش منتظر شنیدن راههایی که میشه این خونه رو بیحیاط کرد، نیستم. صرفا دارم میگم الان تو حیاط ایستادم. توی چاهم نشستهام. و اونجا نمیتونم لبخند بزنم، چون سرده و خوابم میاد.
یک جایی از رفاقت، دوستی یا رابطه هست که بی گفتن هر واژهای، میداند دیگر.
کافی است بگویی میدانی تا بگوید میدانم.
میداند که غمگینی
میداند که خوشحالی
میداند که دلتنگی
میداند که خستهای
میداند که سفرناکی
از داشتنیهای باید زندگی چند نفری است تا بیگفتن هر واژهای بداند.
بگذارید ادامه ی دوست دختر سعید را برایتان تعریف کنم. نامه را که آمد برد، ماکارانی ها بدون اینکه بسوزند، فیت موفقی با سالاد کاهو دادند. و خوابیدم. و صبح روز بعد که بیدار شدم، دیگر یک آدم معمولی نبودم. انگار توپ آخر طارمی که کشید به بغل دروازه ی پرتقال را من گل کرده باشم و رفته باشیم مرحله ی بعد جام جهانی. چون ما هیچوقت از یک جایی به بعد جام جهانی را ندیده ایم. گل زده بودم. نامه ام درست قلب دخترک را نشانه گرفته بود. خانوم هات چاکلت نامه را که میخوانَد، سر سعید را توی سینه اش میگیرد و با یک بغض که وزنش از تحمل فک کوچکش خارج است میگوید: پسرِ کوچکِ من. شنیدن این جمله از دهان یک دختر، من میدانم که چقدر ارزشمند میتواند باشد. سعید هم میدانست. چون صبح نشده پیام داده بود:" پسر تو جادوگری چیزی هستی؟". یک افسانه ی ژاپنی هست که میگوید: زن ها سرانجام عاشق مردی میشوند، که میتوانند به اندازه ی فرزندشان دوستش داشته باشند. نمیدانم ژاپنی ها چنین افسانه ای دارند یا نه. ولی اگر من ژاپنی بودم، دوست داشتم چنین افسانه ای هم داشته باشیم. راستش افسانه ی خودم است. از خودم در اوردم. چند وقتی هست که فکر میکنم دختری میتواند عاشق تو باشد که تو را به اندازه ی پسرش دوست داشته باشد. وقتی فهمیدم که کلمات جادویی نامه ام انقدر در رقیق کردن احساسات خانوم هات چاکلت نقش داشته اند، نوک انگشت اشاره ام را بوسیدم و به سمت آسمان گرفتم. نوشته بودم: " امروز سعید آمده بود. که من از زبان او یک نامه ی عاشقانه برای تو بنویسم، که امشب احتمالا کنار هدیه ی دیگری به تو بدهد. که خوشحالت کند. من همین حالا بزرگترین جمله ی زندگی ات را نوشتم. که خوشحالت کند. دختر هایی مثل تو، پسند خیل عظیمی از پسران دور و برشان هستند. اما به من اعتماد کن. فقط تعداد کمی شان تلاش میکنند که خوشحالت کنند. مثل یک پسر بچه ی کوچک که با پولهای توی قلکش برای مادرش هدیه خریده باشد پسری که روبرویت نشسته است میخواهد که خوشحالت کند."
پ ن :به نظر من تلاش برای خوشحال کردن معشوق نشان از شناخت کامل هست ، گاهی عاشق نه تنها بدنبال خوشحال کردن نیست بلکه کلا مسیر اشتباه فهمیده و بدنبال خوشحال بودن عاشق شده ،معشوق برای او تا وقتی معشوق هست که خواست و تمایلات خودش محیا باشه ، اما عاشق واقعی لبخند معشوقش منتها ی خواسته هاش هست . و این لبخند چندین وجه دارد و چقدر حیف که به نام عاشق بودن چه ستمها که نمیکنیم.
خوشا به حال سعید که دوست دخترش تمام معنا نامه رو فهمیده بود
سعید را بعد از مدت ها دیروز دیدم. یکبار سر کلاس کسشر مبانی تصمیم گرفته بود برای اینکه معلم را سر کار بگذارد، کنترل ویدیو پرژکتور را بردارد و حدس بزنید وقتی معلم پیدایش کرد کجا بود؟ آفرین. درست زیر میز من. بگذریم از چکی که خوردم و سه روزی که تعلیق شدم و هرچه آن مردکِ ناظم پرسید پس اگه کار تو نبوده کار کی بوده؟ گفتم نمیدونم. حس سرباز اسیری را داشتم که هرچه شکنجه اش میکنند، جای رفقایش را لو نمیدهد. گفته بودم که پرش ذهنی دارم؟ داشتم میگفتم سعید را دیده ام. راستش خیلی هم اتفاقی ندیدمش. آمده بود، چون کارم داشت. نمیدانم این وضع که آدمها من را برای خودم بخواهند نه نفعی که برایشان دارم قرار است کی تمام شود. بهرحال. تازگی ها با خانوم هات چاکلت قرار میگذارد. دخترک بوی شالی های نمناک شمال را میدهد. یک ماه گرفتگی کوچک درست روی نبض گردنش دارد. که اگر کمی خلاق باشد یک خط چین کنارش تتو میکند و به لاتین مینویسد: kiss here. عاشق هات چاکلت است. در طول روز راحت یکی دو لیوان را بغل میکند. خنداندنش زیاد کار سختی نیست. تقریبا به هرچیزی میخندد. از انیمه که حرف میزند، برق چشم هایش میتواند یک اتاق تاریک را روشن کند. قلب یک پسر بیست و هفت و هشت ساله را که حتما میتواند روشن کند. به نظرش من خوب مینویسم و آمده بود که من از طرف او برای دوست دخترش نامه بنویسم. من؟ قبول کردم. راستش کرمم گرفت. خواستم ببینم نامه نوشتن به دوست دختر یک نفر دیگر چه حسی میتواند داشته باشد. گفتم برای نوشتن نامه باید اطلاعات داشته باشم. بعد پرسیدم چه خوردنی ای را بیشتر از همه دوست دارد؟ وقتی سرت را میبری توی گردنش، چه بویی میدهد؟ چیز بخصوصی مثل زخم یا شکستگی و یا حتی خال روی صورت و گردنش دارد؟ وقتی که میخندد چشمهایش بسته میشوند؟ آن زمان هایی که نمیبینی اش، منظورم وقت هاییست که خودت هستی، آیا همچنان در خاطرت ادامه اش میدهی؟ جواب سوال هایم را که داد، گفتم فقط به این شرط برایت مینویسمش که خودت نامه را نخوانی. نامه را همینطور مهر و موم شده ببری بگذاری روی میز. نمیدانم سر قولش می ماند یا نه. ولی همین نیم ساعت پیش آمد و نامه را برد. و من؟ من با یک قاشق ایستاده ام بالای سر ماکارانی های ظهر که بدون این که بسوزند، کمی شرم کنند و زودتر گرم شوند.
کپی شده از کانال عزیز خوش قلم : نسرین جایی منتظرم باش
بخشیده نشدن، شبیه به گوریست که برایت کندهاند امّا در راه خاکسپاری، ناگهان جسدت را رها میکنند و میروند.
دوستداشته نشدن، شبیه به گوریست که هر روز برایت میکَنند و هر روز زندهزنده تو را در آن دفن میکنند.
هواپیماهای اینگلیسی به سمت هدفهای آلمانی حمله کردند . ضدهوایی ها آسمان را به آتش کشیدند . در کشاکش درگیری گلوله ها پدافند ، یکی از هواپیماها را هدف گرفت
هواپیما در حال سقوط بود در حالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمیشد . هواپیما به میان دریا سقوط کرد
ساعتی بعد:
اینجا رادیو ارتش المان ، من گزارش امروز جنگ را به سمع ملت آلمان می رسانم
ساعتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان مواضع مارا مورد حمله قراردادند. در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و چند فرورند از هواپیماهای انگلیسی توسط پدافند خودی منهدم شدند لازم به ذکر است که خلبان یکی از هواپیماها ..........................
افسر جوتنی که گزارگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد
مردمی که صدای رادیو را می شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند. لحظاتی بعد صدای هق هق گریه گزارشگر شنیده شد
همه پرسیدند چه اتفاقی افتاده ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت و گریه گزارشگر را بفهمند
لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد: خلبان یکی از هواپیماها ، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شهیر فرانسوی و خالق داستان شازده کوچولو بود
ناگهان المان ساکت شدکسی چیزی نمی گفت
بهت در چهره ها مشهود بود
اگزوپری خلبان دشمن بود
ولی از هر هموطنی نزدیکتربود
چیزی فراتر از یک دوست بود. با شازده کوچولو در قلب همه جاگرفته بود. آن روز هیچکس در آلمان خوشحال نبود
حتی آدلف هیتلر از مرگ اگزوپری متاثر شد
پایانی غیر معمول برای یک داستان نویس جهانی
این خاصیت ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهان وطن جمع میکند تا به یاد او اندکی تعمق کنند
کسی نمیداند چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد
چرا از هواپیما خارج نشد؟ زخمی بود؟کشته شده بود؟
داستانهای اگزوپری خصوصا شازده کوچولو آنقدر قوی بود که او راه در طی حیاتش به نویسنده ای جهانی تبدیل کند
کمتر کسی در تاریخ جنگهای بشری در جایگاهی قرار گرفت که اگزوپری پیدا کرد
او در داستانهایش از انسان سخن میگفت
اما عجیبتر گزارشگر آلمان بود
هما افسر که با گریه مرگ او را اعلام کمرد
آن افسر مترجم شازده کوچولو به زبان آلمانی بود
داستان شب
*شعرنو*
زمانی به پای اتوبوس رسیده بود که همه صندلیها پر شده بودند.
اصرار داشت که سوار شود.
"دالون دار" موافق نبود. راننده که عمامه ای به سبک خراسانیان اصیل بر سر داشت، وقتی اصرار جوان را دید، چارپایه چوبی کنارش ر ا نشان داد و گفت: " بیا، بیا بالا، بشین ور دست خودم".
جوان لبخند زنان بر روی چهارپایه جلوس کرد. "دالون دار" همانجا کرایه اش را گرفت و پس از حساب کتاب با راننده، اجازه حرکت اتوبوس را صادر نمود.
اتوبوس براه افتاد. مقصد نهائی "خواف " است!!! . هنوز به "شریف آباد" نرسیده اند که راننده با تعجب میپرسد، "خوب، جوان، میخوای بری "خواف " چکار کنی"؟؟؟
کسی را اونجا میشناسی؟؟؟ کار واجبی داری که اینهمه اصرار داشتی سوار شی"؟؟؟ جوانک می گوید: "نه"!!! راننده بیشتر متعحب میشود و میپرسد: "پس میخوای بری خواف چکار کنی"؟؟؟ اونجا که چیزی برای دیدن ندارد، وسط کویر است!!!
جوانک میگوید: " هیچی، میخوام برم انجا رو ببینم!!! "فقط همین"؟؟!!!
راننده میپرسد،
و جوان خیلی راحت میگوید: "آره"!!!!
این جواب راننده را بفکر وا میدارد و دیگر هیچ نمیگوید.
از گرمسار که رد میشوند، آسفالت هم تمام میشود و وارد میشوند به خاکی.
یک تانکر نفتکش " لیلاند" سبز رنگ " شرکت ملی نفت"، افتاده بود جلوی آنها. زنجیر برق گیرش هم روی زمین کشیده میشد و گرد و خاک فراوانی هم بپا کرده بود، بطوریکه با توجه به باریک بودن جاده، امکان سبقت را از اتوبوس گرفته بود. گرد وخاک داخل اتوبوس را پر کرده بود، بطوریکه همه پنجره ها بسته میشود.
راننده اتوبوس بالاخره تسلیم میشود و جلوی یک قهوه خانه بعد از "ده نمک" متوقف میشود تا هم گلوئی تازه کنند و هم از شر "تانکر " خلاص شوند.
راننده دست جوان را هم میگیرد و با خود به روی صندلی های جلوی قهوه خانه میبرد.
چای اول را که سر می کشند، جوان بحرف در می آید و شعری را زمزمه می کند!!
گوشهای راننده تیز میشود!!
شعر زبان حال راننده و مسافران است و این جاده های خراب و خاکی!!
با این مضمون که " چرا با اینهمه ثروت باید جاده های ما اینچنین باشد و وضع مردمانمان اینگونه"؟؟؟!!!
راننده تعجب میکند، آنچه این جوان میخواند، نه شعراست و نه محاوره معمولی.
در عین اینکه قافیه ندارد ولی فکر میکنی شعری را برایت دارند میخوانند!!! سر و ته دارد و گوش نواز است!! میپرسد " اینها را کجا خواندی"؟؟ و جوان می گوید: " از جائی نخواندم، خودم سروده ام"!!
"یعنی اینا شعر بود" ؟؟؟ راننده میپرسد.
و جوان جواب میدهد، بله، به اینها میگویند، "شعرنو"!!!
"چی شعر نو؟؟؟. قشنگه ، نشنیده بودم". راننده میپرسد .
و جوان شروع میکند به بیان تاریخچه شعر نو و بینانگذارنش . و راننده "چهار گوشی" گوش میدهد.
خیلی از جوانک خوشش آمده و از اینکه سوارش کرده است خیلی خوشحال است.
دیگر کار کشید به دل و قلوه دادن راننده و مسافر بطوریکه نفهمیدند، کی رسیدند به نزدیکی های "خواف"!!! "خوب ببینم، کجا میخوای بمانی توی خواف"؟ میدانی اینجا مسافرخانه ای، چیزی ندارد". راننده میپرسد.
"نمیدانم. بالاخره یک من جائی پیدا میشود. خدا بزرگ است". جوانک جواب میدهد.
و راننده میگوید: " باید بیایی خانه خودمان. بد نمیگذرد." و چی از این بهتر؟؟؟
... دو- سه تا چائی که مینوشند، همینطور که دارند حرف میزنند، راننده از خستگی بخواب فرو میرود و جوانک هم از خدا خواسته، پشتی پشتش را میخواباند روی زمین، سرش را میگذارد روی پشتی و او هم بخوابی خوش فرو میرود.
زمانی بیدار میشوند که ساعت از ۹ شب گذشته و اهل خانه دارند سور و سات شام را آماده میکنند.
"کوکوی سبزی" خیلی خوشمزه است و با نان محلی و سبزی خوردن از هر غذائی بیشتر مزه میدهد.
حالا شده اند سیر و پر و قبراق و سرحال.
راننده اشاره ای به پستوی خانه میکند و با سر اشاره ای به بچه ها.
آنها خودشان میفهمند که مقصود چیست.
به درون پستو میروند و اندکی بعد با یک بسته دراز، پیچیده در یک پارچه قلمکاری شده باز میگردند. بسته را میگذارند جلوی راننده. راننده به آرامی و با احترام بسته را باز میکند. حالا نوبت جوان است که متعجب شود؟؟ بله، داخل بسته یک "دو تار" است. "دو تاری که در خراسان مرسوم است"!!! سکوت بر قرار است. راننده دست چپش را میبرد بسوی کوک "دو تار" و با ناخن های دست راست بر سیم ها زخمه ای چند میزند و پس از سه - چهار بار بالاخره مطمئن میشود که ساز کوک است.
مینوازد و مینوازد و سپس میخواند:
" نوائی، نوائی، نوائی، نوائی،
همه با وفایند تو گل بی وفایی.
الهی برافتد نشان جدایی،
....و تا آخر.
تازه اینجاست که جوان از بهت بیرون می آید و بی اختیار دست می اندازد به گردن راننده و او را می بوسد.
راننده "عثمان محمد پرست" نوازنده بزرگ خراسان است، و آن جوان هم " مجتبی کاشانی" شاعر و متفکر و مدرسه ساز بزرگ سالهای بعد!!!
در همان خواف بود که پیوند میان "عثمان و مجتبی " شکل گرفته و هر روز مستحکم تر میشد. این دو با هم، و در کنار یار دیگرشان، " پدر عکاسی نوین و سلطان عکاسی طبیعت ایران"، زنده یاد "نیکول فریدنی" بنیادی را بنا نهادند که بعدها به "جامعه یاوری فرهنگی" معروف گشت.
کارش ابتدا دادن خدمات درمانی و بعدا" مدرسه سازی بود برای مناطق بسیار محروم جنوب خراسان.
کاری که همچنان ادامه دارد.
"جامعه یاوری فرهنگی" در زمان حیات کاشانی بیش از ۲۰۰ مجتمع آموزشی ساخته است که در سال۱۳۹۵ تعداد این مجتمعها به ۸۵۰ مورد رسید.
در قسمتی از وصیتنامه کاشانی آمده: «من کاری نتوانستم برای مردم انجام دهم، حاصل عمر من برای ملتم و کشورم ۲۰۰ مجتمع آموزشی است که با پول مردم و دوستانم در انجمن یاوری ساختم و شش کتاب شعر که برای مردم و به عشق آنها سرودهام و ..."
به واقع بازده این واحد فرهنگی حاصل کار سه بزرگ: "مجتی کاشان" شیعه،
"عثمان محمد پرست" سنی،
و "نیکول" ارمنی
پائیز را دوست دارم.
حتی اگر غمگینم کند، حتی اگر در چمدان نارنجی و کهنهاش، برایم هیچ اتفاق دلپذیری کنار نگذاشتهباشد، حتی اگر تنها و غمگین، تمام خیابان را قدم بزنم. حتی اگر باران ببارد و خیس شوم، باران شدت بگیرد و چتر نداشتهباشم، حتی اگر شب باشد و سردم باشد و از خانه دور باشم.
پاییز فصل بینظیریست. آدمها را به فکر وا میدارد، آدمها را به یادِ هم میاندازد و دلها را به هم نزدیک میکند.