آینده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

این حجم جوان که همگی مواد مخدر مصرف می‌کنند و خیلی صریح و صمیمانه در جمع درباره‌‌اش صحبت می‌کنند من را می‌ترساند.

نه از این حیث که مواد چیز بدی است.

بیشتر از این منظر که بعد از دهه شصت که تصور می‌شد یکی از بدترین مقاطع زندگی در ایران بوده و ماحصلش شده است افرادی سرگردان، درک‌نشده، زخم دیده تصور می‌کردم که نسل‌های بعدی زندگی‌های بهتری دارند، تنهایی کمتری را تجربه می‌کنند، به پوچی کمتری می‌رسند، امکانات مالی می‌تواند خیلی از خلا‌های زندگی اجتماعی و خانوادگی آنها را پوشش دهد. فکر می‌کردم آنها که دوران آزادتر و بی‌سانسورتری دارند زندگی بهتری را تجربه می‌کنند. اما خب واقعیت این است که حالا در فضاهای مختلف کلی آدم ۱۸ تا ۲۷ ساله می‌بینم. می‌نشینند به درددل که دیگر فلان مواد هم حالشان را خوب نمی‌کند و حالا باید چه کار کنند؟ 

و خب صرفا شنونده‌ی متعجب حرف‌های آنها هستم.

درمان ندارد نخور

تراپیست دوستم به او پیشنهاد کرده است ملاتونین بخورد و آسنترا. ورزش کند و استخر برود تا بتواند زندگی را به جزایر لانگرهاسش بگیرد بلکه بگذرد این روزگارِ تلخ‌تر از زهر به زعم خودش.

بعد از این پیشنهاد، دوستم پرسیده با همه‌ی این کارها و این خوردن‌ها آیا پر می‌شود خالی جای آن‌ها که رفته‌اند ناگهان و بی‌خداحافظی؟

تراپیست گفته: نه!

و در ادامه به ساعتش نگاه کرده که یعنی وقت تمام است و جمله آخرش هم این بوده؛

این آت و آشغال‌ها را می‌خوری تا حواست نباشد که نیست دیگر... تا متوجه نشوی جای خالی‌اش را... متوجه نشوی دلتنگی را...

ظاهراً بعدش یک سیگار روشن کرده و به خانم منشی هم گفته فعلا کسی را نفرسته داخل.





خورده عادتها

گاهی آدم دلش را ندارد چیزها/آدمها/عادت ها را کنار بگذارد 

تنها میتواند پنهانشان کند


دارم سعی میکنم عادتهای خوب برای خودم و بسازم و از شر عادتهای بد خودمو راحت کنم باشد که رستگار باشم



 همینطوری نوشت :برام دوستی سوغات از شهر مذهبی ماگ آورده  که اسم مولا علی روش هک شده حالا نمیدونم چرا من خجالت میکشم باهاش قهوه و چای  بخورم  فقط آب  

امروز تولدم بود 

روز خوبی بود


خانواده و دوستانی دارم  ظریفتر از گل و سختر از الماس


بمونید برام

حرف دل

سلام به دوستان گلم


به دلیل بیماری قدیمی که داشتم باید اتاق عمل میرفتم به دلایل بسیار ، احتمال خطرش زیاد بود خدارو شکر دوباره یه تایم به من داده شد که کنار خانواده و عزیزانم باشم


یه  پیشنهاد به دوستان  به دلیل  تجربه و زندگی کردن با این موضوع حتما بدم  در لحظه زندگی کنید ، تا اونجا که میشه در استفاده کلمات  وقتی کنار عزیزان هستید حتی  همسایه و مغازه دار و..... دقت کنید شاید آخرین حرف باشه سعی کنید قشنگترین خاطره باشه  ، در لحظه زندگی کنید منتظر روزی که شاید بیاد و بهتر از امروز باشه نباشید ، خیلی سخته با تمرین  حتما میشه وقتی مثل من بیماری داشته باشید که خطر مرگ هر لحظه براتون باشه ، لحظه های کنار عزیزان بودن خیلی براتون قشنگه


صبح بیدار شدن از خواب و اینکه یه روز جدید دارید و میتونید امروزو  داشته باشید خیلی رنگی رنگیه


شبهاد که میخواید بخوابید و شکر میکنید که یه روز کنار خانواده بودید فرصت بوسیدنشون بغل کردنشون  دیدن خندیدنشونوو حتی دعواهای ساعتی داشتید   خیلی لذت بخشه و اینکه زیر لب با خودتون بگید خدایا شکرت و لطفا بازم از این روزها برام بساز خیلی زیباست


البته یه سختی  زندگیهای شبیه من داره کارهاتو باید همیشه یادداشت کنی حق و حقوق ها ، بدیهیا و بستانکاریها همه و همه چی  همیشه باید یه آمار به دیگران بدی که بدونند چیکار باید کنند و یه دستیار تمام وقت داشته باشی  همه چی باید یاد داشت شده باشه که خیالت راحت باشه نباشی کسی به مشگل نمیخوره 


ولی شما همون در لحظه زندگی کردن و تمرین کنید تمرین و تمرین  مطمعن باشید عادت میکنید


خیلی دوستتون دارم رفقا

بماند یه یادگار

امروز روز خوبی داشتم 


پایدار باشه انشالله


فردا احتمالا پر استرس خواهد بود ،  عادت داریم البته


شب چله هارو دوست دارم ، سفارش یه لباس قرمز خشگل دادم  ، امیدوارم  عکسهای خشگل بگیرم



بماند به یادگار ، اگر تا یک هفته ننوشتم احتمالا باید ازتون بخوام حلالم کنید




دوستدار شما

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

سلام 

خیلی حرفا دارم ......................................... خودت جای خالی ها رو پر کن ، یه جایی تو قلبم همیشه خالی مونده


تولدت مبارک

هرگز نباز



ناامید شدن از کسی یا چیزی، همان سوگ است. مراحلش هم همان‌طور است.

اول شوکه می‌شوی. باور نمی‌کنی طناب متصل به قلبت که با رج‌های امیدواری به چشم‌داشت و انتظارت وصل است، پاره شده. طناب پاره را دست می‌گیری و زل می‌زنی به آن. کتمان می‌کنی. سعی در گره زدن یا ترمیم آن می‌کنی. وقتی دیدی جدی جدی نمی‌شود، وارد مرحله‌ی دوم می‌شوی.

عصبانی شدن از هرچیز و هرکسی که به آن طناب وصل شده، ربط داشته. طناب را پاره‌تر می‌کنی. می‌سوزانی. با دندانت به جانش می‌افتی و وقتی دندانت هم درد گرفت، عصبانی‌تر می‌شوی.

بعد یک آن دلت به حال خودت می‌سوزد. تا مغز استخوان غمگین می‌شوی. اینجا مرحله‌ی سوم است. می‌غلتی درون خودت. شاید بدون هیچ نشانه‌ی ظاهری اشک بریزی. اشک می‌ریزی. در بیرون و درون. سیاهی درونت مثل یک رود جریان دارد. آن‌قدر غرق آن رود سیاه درونت می‌شوی که بلاخره هل داده می‌شوی به مرحله‌ی آخر. می‌پذیری. باید بپذیری. چاره نداری. مجبوری برای خودت تکرار کنی: پاره شد. اما فردا روز دیگری‌ست. نباز. نباز لطفا.

یه وقتایی زندگی در یه نقطه‌ای قرارت میده که میدونی نباید اونجا  بمونی! نه برای حرفِ دیگران، بلکه به خاطر احترام به خودت!

اما خب داستان به همین سادگی‌ها هم نیست. احتمالا وسط اون همه هیاهو باید 

ذهنت رو متمرکز کنی

به خودت یادآوری کنی #ارزش های تو چی هستن

چشم‌ انداز فردی تو چیه

یه مقدار ریسک سنجی کننی یبهترین قدمِ بعدیت رو پیدا کنی

عزمت رو جزم‌کنی

با گفتگوی_ذهنی مثبت قدرتت رو چندبرابر کنی

 یه دورخیز حسابی کنی

و بپری 


اینروزا من وسط همین قدمهام. صبح که از خواب پا‌میشم سعی میکنم یه لبخند بزرگ بپوشم و به جنگ برای آنچه که می‌خواهم ادامه بدم. یه روزایی خیلی موفق هستم، یه روزایی اما نه!

ولی میدونی چی برام واضحه؟

۵ سال دیگه وقتی برگردم به امروز نگاه کنم بزرگترین لبخند ممکن روی صورتم خواهد بود. چون فارغ از نتیجه، جنگیدن رو انتخاب کردم.


دلتنگی حادثه‌ایست که خبر نمی‌کند

از عزیزی شنیدم ، ایستادن در جای درست زندگی و معاشرت با دیگران، نسبتی دارد با چه تعداد شنیدنِ جملاتی چون دلم براتون تنگ شده یا دوستت دارم.

او که معاشرت‌های گسترده‌ای با دوستان و آشنایان داشت به رغم مکرر شنیدن جملاتی از این دست، اما باز هم هر بار، ذوق می‌کرد و لبخند می‌زد؛

انگار که هر بار برایش تازه بود این، دلم براتون تنگ شده یا دوستت دارم. 


دلم برات تنگ میشه